به همسر گفتم: ولی خوبیش این بود که حداقل بعد چهل روز، چند ساعت حالمون خوب بود.

گفت: الانم حالمون خوبه، فقط یه کم ماشین نداریم!!!

یه کم؟! :)))


ماشینو که گرفتن تصمیم گرفتیم به هیشکی نگیم چی شده. که هم نگران نشن و هم سرزنش نکنن!!! اصلا فکر نمیکردیم این همه طولانی بشه قصه! بابا چند باری به رومون آورد که "میدونم یه چیزی شده و نمیخواین بگین" ولی هی ما مقاومت کردیم بلکه حل بشه و مجبور نشیم بگیم! حالا هم من هم همسر به یه نتیجه مشترک رسیدیم: "تا به بابا اعتراف نکنیم حل نمیشه این قضیه!!" :/ 


هر چی میگذره بیشتر از بوشهر اومدن پشیمون میشم. بوشهر از اولش برای ما خوش یمن نبود. از قضیه ماشین بگیر تا مشکلات دوباره کارگاه پیدا کردن، تا شایعاتی که نمیدونیم چقدر ممکنه حقیقت داشته باشن.

اونقدر حالم با بوشهر خوب نیست که دوست ته دنیاییم میگفت ما دنبال انتقالی به بوشهر بودیم، تو رو که دیدیم پشیمون شدیم!


به همسر میگم غرغرو شدم! میگه بیشتر منفی‌باف شد! کلا این گندم، گندم دو ماه پیش نیست!



مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها