چند وقتی حالم خوش نبود. واقعا نمیدونم چجوری بعضیا میرن خارج و راحت زندگی میکنن! من اینجا دو ماه تنها بودم داشتم دق میکردم! :)
یه ماموریت عتیقه یه روزه به جو دادن تو بندرعباس. حالا از اینجا تا بندرعباس خودش هشت نه ساعت راهه! خلاصه که سه‌شنبه صبح راه افتادیم، و شبش رسیدیم بندر. هوا نسبت به تابستون خیلی بهتر شده بود. شرجی‌ش خیلی کم شده بود. و یه خنکی خوبی داشت. اممم چیزی که دفعه اول هم خیلی توجهمو جلب کرد تابلوی مغازه‌ها بود! متفاوته با تابلوهای مغازه‌های شهرای دیگه! :)
آقا خلاصه! شبو موندیم خونه دوستش و همسر صبح رفت سر کار تا ظهر! بعد از ظهرش هم رفتیم یه دوری تو بندر زدیم. یکی از همکاراش که تو بندر کار میکرد بهش گفته بود که فلان رستوران موسیقی زنده داره و خیلی باحاله و این صوبتا. ما هم دست رفیق همسرو گرفتیم گفتیم بیا بریم یه جای باحال! نمای رستوران جالب بود، سنتی‌طور. وارد که شدیم اولین منظره‌ای که دیدیم یک عدد آقای سیبیل کلفتِ هیکل گلدونی بود که سعی میکرد با دود قلیون دایره درست کنه! :// ندیده بودم تو رستوران قلیون سرو کنن!! (قلیونو سرو میکنن اصن؟!!) اصن فضا پر دود بود، منم متنفر از انواع دود!! خلاصه رفتیم و روی یکی از تختا نشستیم و خواننده شروع کرد به خوندن آهنگ حریق سبز ابی! و من و همسر بسی ذوق‌زده شدیم ^__^ خوب میخوند خواننده‌ش. ولی خب غذاش واقعا بد بود :/ دیگه به دوستش گفتیم آقا ما هتل چمران شیراز تو ذهنمون بود، فک میکردیم اینجام اونجوریه! حالا جدا از غذاش، مردم هم اصلا پایه نبودن! نه دستی نه هم‌خوانی‌ای! بهشون نمیومد جنوبی باشن!!! :/
پنجشنبه رو رفتیم قشم. دو سه ساعتی تو فروشگاه‌هاش گشتیم و با شنیدن قیمت هر چیزی برق از کله‌مون پرید! بهد از ظهر هم رفتیم دو تا از جاهای دیدنیشو دیدیم، دره ستارگان و جزایر ناز. نه تو دره‌هه ستاره بود ک نه جزایر، ناز بودن!! جالب نبود کلا! ولی اولین بار بود سوار کشتی میشدم، این باحال بود :)
(الان یهویی یادم افتاد تو نوشهر رفتیم ناهار خوردیم و برگشتیم یه پیرمردی اومد گفت من حواسم به ماشینتون بود!! و بابتش پول گرفت از ما! نمیدونم مثلا اگه حواسش نبود قرار بود چی بشه!! :/ یا اینکه اکثر سرویس بهداشتیا پولی بودن تو شمال!! خلاصه که عجیب بود اینا)
گفتم زودتر از قشم برگردیم که واسه فرداش خسته نباشیم. دوست همسر یه عالمه ظهرش خوابیده بود و تصمیم داشت حسابی میزبانی کنه و تلافی چهارشنبه رو که کلا سر کار بود و جمعه که قرار بود سر کار باشه رو کلا در بیاره! این شد که ما دیرتر و له‌تر از همیشه خوابیدیم!!!
جمعه هم که صبح راه افتادیم و شب رسیدیم.

دانشجو که بودم، فاصله شهر دانشجوییم تا شیراز دو ساعت بود. و من عزا میگرفتم هر بار میخواستم برم خونه!!! حالا چهار ساعت اول سفر اصلا به چشمم نمیاد! تا شیش ساعت حالم خوبه. هفتمین ساعت احساس خستگی میکنم و هشتمین ساعت دیگه احساس میکنم دارم میمیرم :)))
روزایی که قراره بریم شیراز اوضاع یه کم سخت‌تره. چون قبل از در رفتن خستگی، دوباره تویی و هفت هشت ساعت دیگه!! ولی کم‌کم دارم عادت میکنم

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها