۱. یه خانومی رو اینجا مسئول کردن که به پوشش خانما گیر بده! یه بند انگشت از موهای کسی بیرون باشه، یا آستین مانتوش دو بند انگشت کوتاه باشه میره تذکر میده. چند وقت پیش به یه خانمی گفته بود چرا کفش قرمز پوشیدی؟! رنگ قرمز تحریک کنندهس!! اون خانم هم یه جوابی بهش داده بود که درخور شخصیت خودش نبود. ولی درخور شخصیت اون خانم گیر دهنده بود!!
و مسئله اینجاست که اینا قدرت دستشونه و به بدترین شکل تلافی میکنن! مثلا خانواده خانم کفش قرمزی رو از خونههای سازمانی انداختن بیرون!!! و فک میکنم قبلا درمورد شرایط خونههای اجارهای گفته بودم :/
۲. هفته پیش خونه یکی از دوستان مهمونی بودیم که خیلی اتفاقی دختر یکی از کلهگندههای بازنشست شده عقیدتی هم اونجا بود. با مانتوی قرمز و موهای شرابی بیشتر از یه کف دست بیرون!!! جای خانم گیر دهنده خالی!
۳. کلاس ایروبیک کنسل شد!!! ایضا مورد آخر پست قبل!!
۱. یه خانومی رو اینجا مسئول کردن که به پوشش خانما گیر بده! یه بند انگشت از موهای کسی بیرون باشه، یا آستین مانتوش دو بند انگشت کوتاه باشه میره تذکر میده. چند وقت پیش به یه خانمی گفته بود چرا کفش قرمز پوشیدی؟! رنگ قرمز تحریک کنندهس!! اون خانم هم یه جوابی بهش داده بود که درخور شخصیت خودش نبود. ولی درخور شخصیت اون خانم گیر دهنده بود!!
و مسئله اینجاست که اینا قدرت دستشونه و به بدترین شکل تلافی میکنن! مثلا خانواده خانم کفش قرمزی رو از خونههای سازمانی انداختن بیرون!!! و فک میکنم قبلا درمورد شرایط خونههای اجارهای گفته بودم :/
۲. هفته پیش خونه یکی از دوستان مهمونی بودیم که خیلی اتفاقی دختر یکی از کلهگندههای بازنشست شده عقیدتی هم اونجا بود. با مانتوی قرمز و موهای شرابی بیشتر از یه کف دست بیرون!!! جای خانم گیر دهنده خالی!
۳. کلاس ایروبیک کنسل شد!!! ایضا مورد آخر پست قبل!!
۱. اوایل که تازه اومده بودم ته دنیا، یکی دو هفتهای درگیر چند تا ساس بودیم!! و طبق معمول با وجود من، هیچ کدومشون تمایلی به گزیدن همسر نداشتن!! و فقط من مورد عنایت قرار میگرفتم! :/ اما باید اعتراف کنم که گزش این ه جدید خیلی بیشتر از گزش ساس منو بیتاب کرده!!
البته به پیشنهاد یکی از دوستانمون، روی محلهای گزش - که از پوست سرم تا کف پام ادامه داره!! - سرکه سیب زدیم. یه کم بهترش کرده، اما هنوز جای گزششون آزاردهندهس :(
۲. دیدین گاهی دور ناخن پوست پوست میشه؟؟ یه دونه کپسول ویتامین ئی رو سوراخ کنید و مایع توشو دور ناخن بمالید، اثرش در عرض ده دقیقه یه ربع شگفتزدهتون میکنه!! حتی واسه لب پوست پوست شده هم موثره! با همون سرعت!
۳. کلاس زومبا رو تعطیل کردن با این بهانه که ای واااای یه عده میرن کلاس میرقصن! :/ حالا میخوان ایروبیکو هم کنسل کنن با این بهانه که تو ایام فاطمیه آهنگ گذاشتن و ورزش کردن! :// هر چی میگذره بیشتر از مذهبیها بدم میاد! :/
پرسید تا حالا چه داروهایی مصرف کردی؟
گفتم قبلا فاموتیدین میخوردم، یه مدته ترو. ترا. ترامازول. (بعد رو به جو) چی بود؟!!! :/
چرا من باید به جای امپرازول بگم ترامازول؟!! حالا فک میکنه ما ترامادول خوریم! :////
جو داره بهم میخنده! :/ میگه آبرومونو بردی!! ://////
۱. برعکس بقیه من نمیتونم دو تا کارو با هم انجام بدم :/
۲. شبکه تماشا که راه افتاد و قرار شد دوباره سریال پس از بارانو پخش کنه، من کلی ذوق کردم! گفتم آخ جون که من عاشق پس از بارانم!! ولی وقتی پخش شد دیدم چقد نظرم عوض شده!!
چند وقت پیش حرف از این فیلمای مبارزهای و اینا شد، من گفتم وای فیلم کیکبوکسر خیلی قشنگه و بیا دانلود کنیم و ببینیم و اینا. تو همون دو دقیقه اول فهمیدم من خیلی عوض شدم! :)))
حالا هر بار یه فیلمی رو معرفی میکنم و میگم قشنگه، همسر میپرسه کی دیدیش؟؟ :/
البته اعتراف میکنم دو سه روز پیش باز با کلی ذوق نشستم پای ghost و تهش فقط به این فک میکردم که ولی دختره خوشکل بود که! :)
۳. در راستای مورد ۱ ، غذام سوخت :/
۴. میخوام عسلی درست کنم، ولی چوب پهن پیدا نمیشه! نئوپان نمیخوام :/
۵. تازگیا هی همش احساس گشنگی میکنم! مامان همیشه میگفت این یه هشداره که داری چاق میشی!!
۶. عمو جان اومدن خونمون. اومده بودن ماموریت، یه سر هم به ما زدن.
۷. بالاخره تو باشگاه با دو سه تا خانوم سلام علیک کردم!! واقعا برام سخته شروع ارتباط!! البته تو کلاس معرق خلاف عادتم عمل کردم و نتیجه هم گرفتماااا . ولی در کل آدمیام که سخت با کسی آشنا میشه!
۸. تنها دوستم قراره یکی دو هفته دیگه برگرده به ته دنیا :)
۹. دلم برای آبجی کوچیکه خیلی تنگ شده!
+ آیا احساس میکنید عنوان از روی دست بهارنارنج کپی شده؟!! اشتباه میکنید! نمیدونم شایدم درست فک کنید! :))) اصن دلم خواست :پی
دیروز با دوست جو و همسرش رفته بودیم بیرون. داشتم براش از خاطرات خندهدار دانشگاه و خوابگاه تعریف میکردم. خاطراتی که توی همهشون اسم ن تکرار میشد. یه لحظه غم افتاد تو دلم. حقش بود این سرنوشت؟!!! :(
سال آخر دانشگاه رو با این اساماس از نون شروع کردم که "من با رضا عقد کردم!". شوکه شدم! رضا هیچ نکته مثبتی نداشت! ترم قبل در جریان خواستگاری رضا و اتفاقات بعدش بودم. شاید اگه ن زودتر خبرم کرده بود که میخواد زن رضا بشه حتی نمیذاشتم!! ولی گویا خونوادهش مجبورش کرده بودن :(
من هنوز بعد شیش هفت سال نفهمیدم چرا خونوادهش دختر دسته گلشونو دادن به رضا؟؟ پسری که اگه بخوام از صد بهش امتیاز بدم، کارنامهش این شکلی میشه:
زیبایی : منفی نود پنج!!
اخلاق: منفی هزار!
خانواده: منفی پنجاه!
تحصیلات: یازده!
شغل: صفر
درآمد: صفر
خودم پتانسیل اینو داشتم که مامان و بابای ن رو به قتل برسونم به خاطر این کارشون!!!
اخلاق رضا روز به روز بدتر میشد و ن داغون و درمونده بود. یه جایی بالاخره باباش کوتاه اومد و طلاقشو از رضا گرفت. اما مامانش کوتاه بیا نبود که :(
شرایط زندگی ن همینطور سخت پیش میرفت. دختر خوشکل و خوشصحبتی بود و خواستگار زیاد داشت. اما همه رو رد میکرد و میگفت فرهنگ خونوادگی ما فلان و بهمانه و ما باید فامیلی ازدواج کنیم فقط و. :(
دوباره ازدواج کرد. با پسری که مرد زندگی نبود! تکیهگاه نبود. باهوش نبود. ساده بود و حتی میتونم بگم گاهی شیرین میزد! :/ از پس مخارج زندگی برنمیاومد. ن رفت سر کار. از صب تا شب، هر روز! فروشندگی میکرد!! (لیسانس مهندسی دارهها!)
چند باری اومد گفت شوهرم تصمیمای عجیب غریب میگیره. میخواد ماشین فلان مدل بگیره وقتی میگم پول نداریم میگه خدا کریمه!! به ن گفتم دست از مرد بودن بردار! دست از تکیهگاه بودن بردار. حتی دست از کار کردن هم بردار!! برو بشین تو خونه بگو حالا هر کاری دوست داری بکن! بذار یاد بگیره رو پای خودش بایسته. میگن واسه شوهراتون مادری نکنید. ن داشت پدری میکرد دیگه!!
خلاصه گذشت و گذشت و ن به حرفم گوش نداد و هر بار سعی کرد جلوی حماقتای شوهرشو بگیره و کار کرد و کار کرد و زندگی نکرد. حالا . بعد چند سال شوهرش برگشته بهش گفته تو مانع پیشرفت منی! بیا جدا بشیم! :/
دلم ریش ریشه این چند روز . :(
+ ن خودش هم کم اشتباه نبوده تو زندگیش. انکار نمیکنم. حتی بارها اشتباهاتشو بهش گوشزد میکردم و گوش نمیکرد! ولی اینا هیچی از نامردی شوهرش کم نمیکنه .
++ من اگه جای مامان بابای ن بودم سر به بیابون میذاشتم!!
دلم میخواد همه چی رو عوض کنم! اینجا بشه یه خونه جدید! با یه نویسنده جدید. با همه فکرای جدیدش! ولی دست و دلم نمیره به عوض کردن قالب!! وقتی یادم میاد چقدر روی قالبم کار کردم. کدهایی که از پلاک ۷ گرفتم یا کدهایی که از اینور و اونور گیر آوردم و الان بعد چند سال دیگه یادم نیست چی به چی بود. ولی دلم یه خونه جدید میخواد. چون من عوض شدم، خیلی وقته که عوض شدم. و تا وقتی اینجا این شکلی بمونه من فک میکنم باید همهچی مث قبل باشه!
۱. همکارای همسر یه مار گرفتن. گویا بهش میگن مار جعفری. سمی هم هست. الان خونه ماست! توی یه بطری آب معدنی! دوسش دارم!! ولی نمیشه بهش دل بست :( باید فردا ببریم توی بیابون آزادش کنیم.
اسمشو گذاشتیم رگنار! کلهشو عین رگنار ت میده!
رگنار اسم یه شخصیت توی فیلم وایکینگز هستش. وایکینگز یه فیلمیه خشنتر و کثیفتر از گیم آف ترونز!
۲. من یه مثال بارز از "کار امروز به فردا افکدن" هستم! :/ هی گفتم خب من که زیاد کاری ندارم واسه خونه تی و حالا بذار فلان کارو بکنم و خونه تی بعدا و. و حالا در حالیکه فردا مسافرم دارم عین چی همهجا رو میسابم :/
بعضی آدما رو هر جوری هم تلاش کنی باز نمیتونی دوست داشته باشی. شاید مشکل از هاله دور آدماس. شایدم تو جهان قبلی تو بازی قایمموشک جر زدن و از چشممون افتادن! ولی هر چی که هست دوست داشتن این آدما سخته! و البته که اونا هر روز و هر روز کاری میکنن که دوست داشتنشون حتی سختتر هم میشه! شاید اصلا تلاش کردن برای دوست داشتن آدما کار اشتباهیه. شاید بهتره بپذیریم که بعضیا رو نباید هیچ وقت تو دلمون جا بدیم.
۱. شب که رسیدیم بندر مامان زنگ زد گفت تو شیراز خیلی شدید داره بارون میاد. فرداش سیل اومد! شانس آوردیم!! بیشتر از ما یکی از دوستام شانس آورد که عروسیش ۵ فروردین بود و به خاطر فوت یکی از اقوامشون کنسل شده بود!! . ولی دلم میسوزه برای همه اونایی که شانس نیاوردن :(
۲. مجرد که بودم یهو همینطوری نفسمو میدادم بیرون و میگفتم ای خدا. مامان همیشه میگفت همینطوری خدا رو صدا میزنی هیچی نمیگی؟! خب بگو شکرت! اونقدر گفت و گفت تا عادت کردم همینطوری نفسمو بدم بیرون و بگم ای خدا شکرت. چند روز پیش بدجوری حالم بد بود. توی اوج بدحالی نفسمو دادم بیرون و گفتم ای خدا شکرت. جو گفت الان خدا رو شوکه کردی! :))
۳. روزای اولِ بعدِ مرخصی، صبحا خیلی زیاد احساس تنهایی میکنم. طول میکشه تا دوباره برگردم به روال قبل!! خونه سوت و کوره
۴. کتابای جو رو از خونهشون آوردیم. یه عالمه کتاب داره! اکثرا انگیزشی. من رمانخون بودم همیشه. ولی کتابای رمانمو هم ندارم حتی :( هی میدیدم جا ندارم کتابا رو میبخشیدم به این و اون!
۵. خانمه میگفت یه زنه نشسته بود زیر پای پسرم، پسرم میخواست زن و بچهشو به خاطر اون زن ول کنه. رفتم براش دعا گرفتم حالا برگشته سر خونه زندگیش!!!!! منم و یه دنیا بهت!
در ادامه عنوان. عکس کتابخونهمونو دارم همهجا منتشر میکنم! :)))
جو میگفت از روز اول من همش به این فکر میکردم که چطوری به هم بچسبونیمش؟ ولی عمرانیتر فکر میکردم!!! اینکه اصلا چجوری قراره تعادلش برقرار بشه؟!!!
+ نمیدونم چرا عکسش چپکی افتاد! :/ صاف بود که ://
۱. نمایشگاه
این روزا فکر و ذکرم شده نمایشگاه. از انتخاب محصول بگیر تا اینکه کارتخوان از کجا گیر بیاریم! :/ میخوایم هر جوری شده تا نمایشگاه بعدی کلی کار آماده کنیم تا بتونیم یه غرفه بگیرم! دعا کنید برامون.
۲. رمان آرزوهای بزرگ / چا دیکنز
فقط یه کلمه میتونه توصیفش کنه: "مزخرف"!!
۳. جمع بندی مدیریت زمان
در وهله اول یه هدف رو مشخص کنید. مثلا میخواید پولدار بشید!! مهمه که دقیقا مشخص کنید چقدر پول مد نظرتونه. مثلا مینویسید تا ۵ سال دیگه میخوام درآمدم ماهی فلان قدر باشه یا تا ۱۰ سال آینده تو فلان منطقه یه خونه بخرم و.
اهداف رو که مشخص کردید لازمه هر روز مرورش کنید تا ذهنتون آماده بشه برای تلاش. اونوقت هر فرصتی رو بهتر از قبل به دست میارید! (مثلا من تا حالا هزار بار نمایشگاههای مختلف رو دیده بودم و حتی بارها از نمایشگاههای ته دنیا خرید کرده بودم. اما الان که هدف پیدا کردم یهو زد به سرم که لازم نیست حتما مغازه داشته باشم، میشه غرفه گرفت!)
بعد از اینکه هدف اصلی مشخص شد، اونو به اهداف کوچیکتری تقسیم میکنید و اهداف سالانه و ماهانه و هفتگی و روزانه رو به وجود میارید. (بستگی به نوع اهداف داره. مثلا من روزانه و هفتگی و شش ماهه مشخص کردم، جو کارای شغلشو هفتگی و روزانه مشخص کرده و کارای خونه رو فقط هفتگی. اما هدف اصلی حتما باید باشه)
وقتی برنامهریزی میکنید چند تا اتفاق خوب میوفته. اول اینکه از وقتتون بهترین استفاده رو میکنید. من که روزای اول اصلا باورم نمیشد به این همه کار میرسم! دوم اینکه دقیقا تو مسیر هدف قدم برمیدارید. مثلا وقتی هدفتون سلامت جسمی و تناسب اندام باشه نمیرید فستفود بخورید! سوم اینکه کاراتون رو منطقی انجام میدید نه احساسی!! مثلا من اتو کردن اصلا خوشم نمیاد! ولی وقتی جزو برنامه روزانه قرار میگیره بدو بدو میرم انجامش میدم که از لیست کارام خط بخوره!!
بعد از تموم شدن زمان هر لیست، (برای لیستای روزانه، شب و برای لیستای هفتگی بعد از تموم شدن هفتمین روز - لازم نیست از شنبه شروع کنید! من خودم از پنجشنبه شروع کردم!!) به خودتون نمره بدید. و دلایل موفقیت یا عدم موفیتتونو بنویسید.
مساله اینجاست که راه رسیدن به هیچی صاف و هموار نیست! همیشه یه عالمه دستانداز و سرعت گیر و چاله چوله سر راهه. ولی اونی که مهمه انگیزه و تلاشه.
افکارم برای کارمون هی داره جمع و جورتر و حساب شدهتر میشه. هر چند این وسط یه عالمه طرح آماده کرده بودم که فهمیدیم به درد تولید نمیخوره! عوضش انتخابای بهتری داریم. و هر چند هر بار یه طوری میشه که یه کم کارا عقب میوفته، ولی همه اینا حتما دلیلی داره که ما فعلا نمیدونیم.
پر از شور و شوق و انگیزهام این روزا!! به قول لافکادیو من تو چیزای کوچیک خوشبختی رو میبینم!! شاید واسه همینه که با خوندن دو تا کتاب انگیزشی عین پاپکورن تو تابه شدم و میخوام جهانو کنفی کنم! :)))
در حالیکه هنوز حتی یه سرکلیدی هم برای فروش آماده نکردیم، نشستم یه وبلاگ و یه پیج اینستا ساختم واسه تولیداتمون!! و حتتتتی یه فاکتور طراحی کردم! :))))) میدونم دیوونهام ^__^ ولی باور کنید تا روزی که اولین نمایشگاهمونو بزنیم فاصلهای نیست :) مامیتونیم :) دعامون کنید ^__^
عنوانهام جدیدا چه طولانی شدن! :)))
آقااااا . من یه سفارش گرفتم قبل عید، طرف ازم پرسید حدودا چند در میاد؟ منم یه نگاهی انداختم گفتم خب زیاد سخت نیست. حدودا ۶۰ تومن.
بعد الان چنان دهنم سرویس شد پای ساختنش که صد بار به خودم فحش دادم با این قیمت دادن!! :/ البته اینکه یه کار خیلی سادهتر رو تو حافظیه زده بود صد و خوردهای هم بی تاثیر نبوداا . ولی انصافا ساختنش خیلی برام سخت بود. یه جاهایی جو میگفت بهش بگو نشده. گفتم دلم نمیاد، آخه گفته به عنوان کادوی روز مرد اینو واسه همسرش سفارش داده!
خلاصه که تهش حداقل این تجربه رو واسم داشت که در آینده فقط چیزایی رو که تجربه ساختنشو دارم سفارش بگیرم، یا حداقل قبل تموم شدن کار قیمت ندم!
در ادامه عنوان. آره من نمیام بگم برید فلان کتابو بخونید، که شمام نرید بخونید! من هی میام هر چی خوندم براتون تعریف میکنم! بسکه خوبم! ^__* :))))
میگه کهههه دیدید وقتی یه ماشین جدید میخرید یهو انگار تعداد اون ماشین تو خیابون زیاد میشه؟ (البته تجربه شخصی من اینه که وقتی یه مانتو میخرم یهو همه میرن همونو میخرن!!) . اما مساله اینجاست که تعدادشون زیاد نمیشه، بلکه فقط توجه مغز شما به اون مدل ماشین بیشتر از قبل جلب میشه.
مغز روزانه میلیاردها بایت اطلاعات تصویری و صوتی و. دریافت میکنه، اگه بخواد به همش توجه کنه ما مجنون میشیم!! در نتیجه فقط به اونایی توجه میکنه که برای ما مهمه. پس اگه دنبال چیزی هستید با تمام وجود روش تمرکز کنید تا راه به دست آوردنشو پیدا کنید.
یه جا دیگه از کتابه هم نوشته بود ما اگه بدونیم دقیقا چرا میخوایم یه کاری رو انجام بدیم، راه انجام دادنشو پیدا میکنیم.
یه بخش دیگهای هم بود که یه داستان تعریف کرده بود. نوشته بود به سربازا آموزش تیراندازی میدادن، بعد هدفو میذاشتن تو ۳۰ متری و میگفتن حالا کیو کیو بنگ بنگ! بعد اکثرا نمیتونستن هدفو بزنن. اینام نتیجه میگرفتن که زدن هدف یه استعداد ذاتیه. یه آقایی که یادم نیست اسمشو ولی گویا آدم خفنی بوده رو میارن، طرف روز اول هدفو میذاره تو فاصله ۳ متری، روز دوم میذاره تو فاصله شیش متری و همینطور ادامه میده تا روز دهم. بعد میبینن اکثر سربازا هدفو میزنن.
هدف این داستان هم این بود که هر کار سختی رو به قسمتای کوچیکتر تقسیم کنید تا بتونید انجامش بدید. مثلا خود من! آقا من از اتو کردن بدم میومد همیشه. بعد عروسیم لباسامو ریختم تو یه کیسه بزرگ و با خودم آوردم ته دنیا. در نتیجه از روز اول یه عالمه لباس چروک داشتم. بعد اونم هر بار رفتیم شیراز، موقع رفتن لباسا رو میزدیم به چوبلباسی و تر و تمیز میبردیم، موقع برگشتن همه رو میچپوندیم تو ساک و میومدیم! خلاصه حجم لباسا هر روز بیشتر میشد. هر بار هم میخواستم اتوشون کنم کمردرد میگرفتم و بیخیال میشدم! هفت ماه همینطوری گذشت! تا اینکه تصمیم گرفتم روزی فقط دو سه تیکه لباسو اتو کنم. و اینطوری بود که بعد ده روز همه لباسا اتو شدن ^__^
+ اسم این کتاب "انسان ۲۰۲۰" هستش. مال برادر جو بود. ولی چون من خیلی ازش خوشم اومده بهش گفتم که اینو با کتاب "هنر شفاف اندیشیدن" عوض میکنم! اون متنش سخته، متن سخت دوس ندارم من :))
یعنی قشنگ زدین تو ذوقما! :))))) پودین منو بدجنسا! :))))
خب حالا که حسابی برند انتخابی منو کوبیدین و منو پیش همسر ضایع کردین (:دی)، لااقل بیاین همفکری کنیم یه چی انتخاب کنیم. من همیطوری بیبرند موندم زمانم داره میگذره! :)))
خودم یه چندتا پیشنهاد دارم. شمام پیشنهاد بدین. اگه هم پیشنهاد نداشتین رو پیشنهادای من و بقیه بحث کنیم که تهش من دست پر برم پی زندگیم! ^__^
اینایی که ستاره دارن رو بیشتر دوس دارم:
چوبیکا . یا چوبیکار
چوبینا
چوبو * (شیرازیطور)
چوبکی*
چوبان
چوبک
چوبهار (تلفیق چوب چابهار)
چارچوب
سمیحمی **** (مخفف اسمامون. همسر اینو نمیدوسه :''((
چوبانا
چهل چوب (یعنی مثلا ما از چهل نوع چوب استفاده میکنیم! که دروغی بیش نیست! :))) اینجا فقط چوب روسی گیر میاد و امدیاف)
خب همینا دیگه! حالا بیاین کمک ^__^
استیو جابز و دوستش داشتن به سمت یه کنفرانسی میرفتن که برای اولین بار کامپیوتر خونگی رو معرفی کنن. دوستش گفت باید برند داشته باشیم. استیو جابز گفت سیب! رفیقش تعجب کرد. ولی استیو عقیده داشت که باید یه برند اونقدر ساده و دم دستی باشه که مردم خیلی سریع تو حافظهشون بمونه.
حالا منم دنبال برند میگردم! :دی
اولین بار وقتی میخواستیم به یکی از دوستاش کادو بدیم، پشت کادوعه نوشتیم "از طرف حمیدرضا و عیال"! و این دیگه شد عبارت ثابت ما روی هر کادویی که به هر کسی میدادیم. خیلی خیلی خوشم میاد از این عبارت! جو اما انگار خیلی موافق نیست! در واقع نه موافقت صد در صد میکنه و نه مخالفت صد در صد!!! و من فاکتورا و کاغذای تبلیغاتی و پیج اینستا و خلاصه همهچی رو بر اساس همین برند طراحی کردم! توی نظر من "حمیدرضا و عیال" یه عبارت فانتزی و بامزه و خوشکله! ولی اینکه جو براش دو دله منو هم به شک میندازه!
حالا میخوام بدونم نظر شما چیه؟؟
+ آدرس پیج اینستا : HamidReza_and_wife
رابرت کیوساکی توی کتاب "پدر پولدار، پدر فقیر"ش میگه من اسم اولین کتابمو گذاشتم "اگر میخواهید پولدار و شاد باشید به مدرسه نروید" . ناشر بهم پیشنهاد کرد که اسمشو بذارم "اقتصاد تحصیلات" ولی من گفتم اگه این اسمو بذارم اون وقت فقط دو جلد از این کتاب فروخته میشه، یکیشو خونوادهم میخرن و یکیشو بهترین دوستم! اما با اسمی که خودم انتخاب کرده بودم این کتاب بارها و بارها چاپ شد و به فروش رسید!
یه برند هست توی هرمزگان، به اسم "کلثوم کاملیا"!! از روز اولی که پا تو میناب و بندر گذاشتیم، این برند برای من جالب بود. اونقدر که بالاخره ما که هیچ وقت ترشی نمیخریدیم رفتیم ازشون دو تا شیشه ترشی خریدیم!
اینا رو گفتم که بگم درسته برند میتونه نشونگر خیلی چیزا باشه، اما مهمترین نقشش برای فروشنده، بازاریابیه! جملهای که همین رابرت کیوساکی به رماننویسی که از یاد گرفتن فن فروشندگی اکراه داشت، گفت، اینه: "تو بهترین نویسندهای، ولی من صاحب پر فروشترین کتاب سال هستم"!
مطمئنم "مکانیکی برادران جعفری به جز اصغر" خیلی بیشتر از "مکانیکی استاد احمد" مشتری داره! حالا بذار مسخرهش هم بکنن! :)
البته اینا رو نگفتم که بگم میخوام هنوز روی اسم "حمیدرضا و عیال" پافشاری کنم، نه! هم اینکه همسر راضی نبود، هم اینکه منم هنوز اونقدر قوی نیستم که بعد این همه مخالفت هنوز دلم قرص باشه به انتخابم! :)))
اینا رو گفتم که بگم برای هر شغلی یه سری مهارتا لازمه. مثلا برای کاری که من میخوام شروع کنم بازاریابی و فروشندگی و حسابداری و مدیریت لازمه. که مهمترینشون بازاریابی و تبلیغاته. که امیدوارم بتونم یاد بگیرمش.
۱. یه شیرازی دو تا خوراکی رو نباید جز تو شیراز، جای دیگهای بخوره! فالوده و آش سبزی!
۲. برایان تریسی تو یکی از کتاباش گفته بود که ماشینتون رو به دانشکده کسب علم تبدیل کنید. کتابای صوتی و سخنرانی و . گوش کنید. به نظرم فکر خوبیه، شمام استفاده کنید :)
۳. بینهایت منتظرم برسم خونه و این یه عالمه فکری که تو سرمه رو عملی کنم!
۴. چرا آدما معمولا متوجه رفتارای خودشون نیستن؟؟ آدمایی که هزارتا انتقاد از دیگران دارن و هر هزارتا رو توی رفتار و اخلاق خودشون میشه دید!!
۵. هر وقت و هر جا بیش از حد فداکاری کنید، بقیه فک میکنن دارین وظیفهتونو انجام میدین!
۶. عادت کردم به کنترل و مدیریت زمان. این سفر اجباری باعث شده به یه عالمه از کارام نرسم و همش حسرت ساعتایی رو بخورم که دارن میگذرن!
+ لازمه چندتا مهارت یاد بگیرم. میشه اگه اطلاعاتی در این موارد دارین باهام در میون بذارین؟
فروش
حسابداری
بازاریابی
تبلیغات
اصلا دلیل اینکه زمان اینقدر تند میگذره اینه که هی برسه به ماه رمضون بعدی!! چقد زود دوباره ماه رمضون شد! :'((
این روزا همسر همش عکسا و ایدههای جالب رو دانلود میکنه. من همش کتابای فروش و کسب و کار میخونم. و هی دنبال تجهیزات لازم برای شروع کاریم. مغزم پر از شتاب برای شروعه، ولی چون وسایل برقی پر سر و صدا و جاگیر هستن دیگه نمیشه تو خونه کار کرد. و این پروسه "پیدا کردن جا برای کارگاه" عین یه سنگ گندهس که نمیدونم بگم افتاده جلو پامون یا بگم افتاده وسط مغز من! :/
این وسط هم که به هر کی میرسی یه خبر بد از گرونیای اخیر میده و کل روح و روانمونو مورد عنایت قرار میده ://
یه دلهره عجیب و غریبی تو دلمه. جو میگه طبیعیه. اما خودش اونقدر آرومه که من همش فک میکنم من غیر طبیعیام! :)))
خدا کمکمون کنه. آمین
بذارین اعتراف کنم که تنها دلیلم برا اون تلاش نافرجامم واسه ارشد این بود که چند تا از دانشجوهای ورودی قبل که ده ترمه شده بودن ارشد قبول شده بودن و من برام گرون تموم میشد که اونا فوق بگیرن و من رو لیسانس استپ کنم!
و بذارین اعتراف کنم که الانم حسودیم شده که یکی از همکلاسیامون که همیشه بهش میخندیدیم الان عکس گذاشته اینستا و فهمیدم که دکترا گرفته! همونی که به "سِرفِیس" میگفت "سورفَس"! همونی که به "اَلفِبِت" میگفت "اَلِفبِت"!!!! :/
هر چند که الان با تمام وجودم میدونم که تو نقطه پرتاب زندگیمم. هر چند تصمیم گرفتم از همه همکلاسیام موفقتر بشم، حتی از آرمیتا که برق شریف در اومد بعدشم رفت آمریکا با بز عکس گرفت گذاشت اینستا!!!
آره من به شدت نزدیکم به اون تکانش بزرگی که "دارن هاردی" میگه وقتی اتفاق بیوفته دیگه برو حالشو ببر! ولی خب هیچکدوم اینا باعث نمیشه که من الان زورم نگیره که اون پسره دکترا گرفته!!! که براش نوشتم چقدر عوض شدین! که جواب داده ولی باطنمو نذاشتم عوض بشه! :/ که من یادم میوفته که ترم یک چقدر مسخرهش کردیم که اومد جزوه کلاس حل تمرینو از پریا گرفت! که اون کلاس اونقد الکی بود که جز پریا هیشکی جزوه نمینوشت! که حتی اون جزوه جزو حذفیات ترم بود!
البته رابرت کیوساکی بارها تو کتاباش گفته که بابای پولدارش تا کلاس هشتم بیشتر تحصیل نکرده بوده و یه عالمه موفق بوده و بابای فقیرش که دکترا داشته آخرش تو فقر مرده. ولی باز من حسودیمه!
هر چند همه نویسندههای کتابای انگیزشی معتقدن که تو تهش همونی میشی که همیشه از خودت انتظار داشتی و بهش باور داشتی، و من از وقتی راهنمایی بودم قصد نداشتم بیشتر از لیسانس بگیرم، و هیچ وقت هم واقعا هدفم نبوده، و اصلا هم معتقد نیستم کسی که دکترا میگیره زندگی موفقتری در انتظارشه یا حتی آدم باارزشتریه. ولی بازم باعث نمیشه که مغز من خودشو نخوره که "عه عه عه! این پسره دکترا گرفته!!!" :///
بعد رتبه یک و دو کلاسمون ارشد دارن فقط! اووووف این چجوری قبول شد اصلا؟! :)))
و بازم بذارین اعتراف کنم که همسر ماموریته. واسه همین جغد شدم! وگرنه من و پست ساعت یک؟!!
یکی از دوستانِ جان نگرانه که من به خاطر گفتن جمله "من تا اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم" چشم بخورم!!! برای رفقای چشمشور احتمالی این توضیح رو میدم که. من هنوز مکانی برای کارگاهم پیدا نکردم. مشکلات خیلی زیاد سد راهمو حل نکردم. و حتی وضعیت این روزا به شدت سخت شده. این جملهها صرفا جملههای انگیزشیای هستن که قراره روحیه منو حفظ کنن. همین :)
+ هدف هر چی بزرگتر باشه تلاش بیشتری رو هم میطلبه.
+ همسر از قول جول اوستین میگه اگه از آینده خبر داشتیم دیگه ایمان معنایی نداشت، اینکه نمیدونی قراره چی بشه و ایمان داشته باشی ارزش داره.
+ دارم کتاب بنویس تا اتفاق بیوفتد رو میخونم. کتابی نیست که توصیه کنم بخونید! اینکه دقیقا این روزا رسیدم به اون بخش از کتاب که درمورد فردی حرف زد که روی شغل و آیندهش ریسک کرد تا به رویاهاش برسه، و این ریسک زندگیشو خیلی بهتر از قبل کرد، آیا فقط یه اتفاقه؟؟؟
+ و دارم کتاب اثر مرکب رو برای همسر میخونم!! این یکی کتابیه که توصیه میکنم همه بخونن. اینکه بازم دقیقا همین روزا رسیدم به بخشی که میگه همه ما به یه اندازه خوششانسیم. فقط مهم اینه که وقتی شانس اتفاق میوفته از فرصت پیش اومده استفاده کنیم، اینم اتفاقه؟!!
+ باید یه تصمیم بزرگ بگیریم، یه تصمیم بزرگ سخت! و چقدر گرفتن تصمیمای بزرگ سخت کار سختیه!!
+ و به قولی، همه چی اونور ترسه.
+ ترس هست، نمیشه که نباشه. اگه جلوش واستادی و تصمیم درستو گرفتی اون وقته که مَردی!
+ چهارشنبه اول خرداده. روزی که من بااااید در کارگاهمو باز کنم، لباسکار تنم کنم و بسمالله بگم.
+++ آیا کسی هست که از نزدیکانشون نجار باشن؟؟ یکی دو تا سوال کوچولو دارم!
+ من میتونم. همه چیز داره به بهترین نحو پیش میره! همه چی سر جای خودشه! من قویام! در حد یه چشم به هم زدن با موفقیت فاصله دارم. همه چی درست میشه. من اول خرداد کارگاهمو افتتاح میکنم. تو بهترین موقعیت سوقالجیشی حتی :)
- این مذهبیون پر تلاشو که میبینم واقعا دلم میخواد یه چیزی رو ازشون بپرسم. تو ماه رمضون چیکار میکنید که راندمانتون نیاد پایین؟؟ من که از گشنگی دارم میمیرم! :/
شجاعت یعنی اینکه بپذیری قرار نیست همهچی اونطوری که تو میخوای پیش بره.
باور یعنی اینکه بدونی تهش همونی میشه که میخوای.
میدونم!
شجاعتم نیاز به تلاشه! باورم ولی بیسته بیسته!
این روزا روزای سختیان.
همسر میگه شاید خدا میخواد یه چیزی بهمون یاد بده. میدونم خدا میخواد منو مجبور کنه صبورتر باشم! ولی خدای خوبم! زمان با ارزشی که تو بهمون هدیه کردی داره بیخود و بیهوده میگذره. داره هدر میره. داره تلف میشه. و تو این دنیا، چی "تجدید ناپذیرتر" از زمان؟!
هر روز یه دری رو برامون باز میکنی، ولی وقتی به یه قدمیش میرسیم شیش قفلهش میکنی! واقعا اینجوری میخوای بهم درس صبوری بدی؟ با ناامید کردن امیدواریهام؟؟
ولی من نمیخوام ناامید بشم خدا!
گفتی از من حرکت از تو برکت. من حرکت کردم. الوعده وفا!!
وعده ما یک خرداد بود! داری بد قول میشی خدا جون! حواست هست؟؟ ^__*
باز کن این زنجیرا رو از دست و پاهام! بذار بپرم! بذار آسونتر باشه همهچی. این همه همهچیو با هم سخت کردی. صبور نبودم، قبول! ولی دیگه نوبت روز آسونی شده. بازم الوعده وفا!
همسر اومد خونه و گفت فلان شرکت کارشو تحویل داده و چندتا خونه که قبلا محل نیروهاشون بوده الان خالیه. یه شماره گرفته بود که زنگ بزنه و ببینه میتونه یکی از اون خونهها رو اوکی کنه یا نه.
مسئول مورد نظر گفت همه اون خونهها تحویل داده شدن به پرسنل بیخونه. (که خب خدا رو شکر. تو این شهر بیخونه بودن خیلی سخته) اما یه کارگاهی بوده که قبلا توش کابینت میساختن و اون الان متروکهس! برید دنبال اون.
و باز من خوشحال شدم! (شاید مشکل همین خوشحال شدن منه؟!! شاید باید حتی تو شادی هم صبورتر باشم!) ولی واااقعا این یکی مثل رویا بود. مثل همون موقعیت فوقالعادهای که قرار بود به جای همه اون شکستها اتفاق بیوفته!
ولی خب، مسئول مورد نظر گفته اون شرکت تمام ساختمونایی که برای کارش ساخته رو خراب میکنه بعد میره! :(
(خل نیستن، مرض هم ندارن! :/ تیرآهنا و مصالحشو میفروشن)
حالا قرار بود تا دوازده و نیم - یک خبر قطعی رو بهمون بده. یک و بیست و نه دقیقهس و من جرات ندارم به همسر زنگ بزنم که بازم بشنوم که نشد
خدا جون! با ما به از این باش که با خلق جهانی! ^__*
اونقدر دیگه "نشد" و "نمیشه" و "اونطور که فکر کرده بودیم نبود" و. شنیدم که دارم سِر میشم!!
این نهمین باره! نهمین جایی که گفتن نمیتونید بخوایدش!!
نمیدونم حکمتش چیه. ولی ما هنوز داریم به تلاشمون ادامه میدیم. پرنده دلمون پر از شوق پروازه. مطمئنا تا موفقیت فاصلهای نیست
۵ ثانیه وقت دارید!
به دور و برتون نگاه کنید و هر چیزی که به رنگ قهوهایه رو به ذهنتون بسپرید.
حالا زود چشماتونو ببندید و هر چیز سبز رنگی که دیدید رو نام ببرید! تقلب نکنیدا!
این مساله رو خیلی وقته میخوام براتون توضیح بدم! چیزی که دارن هاردی تو یکی از سمینارهاش جور دیگهای گفته بود، حالا آنتونی رابینز توی کتاب "موفقیت نامحدود در ۲۰ روز" اینطوری بیانش کرده. اینکه ما تو زندگی همون چیزایی رو میبینیم که بهشون تمرکز داریم و دیدن بقیه چیزا رو از دست میدیم! توضیحی برای قانون جذب! که میگه به هر چی فکر کنی جذبش میکنی. در واقع جذبش نمیکنی، همیشه بوده، فقط تو تا حالا ندیده بودیش!
به چیزای خوب فکر کنیم :)
همسر یه جایی رو پیدا کرده که متروکهس. در و پیکر نداره اما بزرگ و خوبه. فقط مونده نظر یه آدم مهم. که انتظار داشتیم همون دیشب توی مسجد شهرک ببینیمش. دیشب نیومده بود! به دلم موند واسه یکی از این مکانا انتظار نکشم! :)))
امیدوارم امشب بیاد و امیدوارم اوکی بده.
+ این پست پیشنویس بود! تقریبا همهچی داره حل میشه (ذووووق)
در واقع من دلم میخواست از اونایی باشم که وقتی نگرانن، ناراحتن یا عصبیان هیچی از گلوشون پایین نمیره! ولی متاسفانه دقیقا از اونایی هستم که وقتی نگرانن، ناراحتن یا عصبیان همش دلشون میخواد یه چیزی بخورن. یه صدایی هم ته ذهنشون میگه گور بابای رژیم و چاقی! :/
همسر میگه یه روزی تو آینده برمیگردی و این روزا رو نگا میکنی و میبینی همهچی سادهتر از چیزی که فکر میکردی حل شده.
اون روزی که شروع کردیم میدونستیم قرار نیست آسون باشه. الانم قرار نیست جا بزنم. فقط گاهی خسته میشم. گاهی دلم سنگین میشه. گاهی.
کاش میدونستید هر چی بیشتر یه چیزی رو فیلتر و سانسور میکنید ما بیشتر کرممون میگیره که بریم ببینیم اون چی بوده! :/ بعدشم ما میمونیم و یه عالمه سوال که نمیدونیم جوابش چیه!!!!
+ نگارنده به تازگی کتابی خوانده که از افشای نام آن معذور است! :))
۱. روزی که تصمیم گرفتیم کارگاه بزنیم یه سری اتفاقا افتاد، که خلاصه بعضیاشو براتون تعریف میکنم:
+ یه هایپر مارکت اینجا افتتاح شد و متعاقبش یه میوهفروشی تعطیل شد. و گفتن دیگه مجوز میوهفروشی و سوپر مارکت نمیدن. ما خوشحال شدیم و گفتیم پس دیگه کسی این میوهفروشی رو نمیخواد. ولی فرمانده منطقه گفت که میخواد اینو فستفود کنه. زیاد ناراحت نشدم.
+ یکی از دوستاش گفت فلان ساختمون که مال عقیدتیه چند ماهه تعطیله. برو صحبت کن. همسر رفت پیش فرمانده عقیدتی و ایشون گفت که یکی که خونه نداشته وسایلای زندگیشو ریخته اون تو. دو هفته دیگه خالی میکنه. ده روز بعد دوباره رفتیم، گفتن نه هر وقت خونه گرفت خالی میکنه. و این آقا امتیازش برا خونه گرفتن به شدت پایینه. یه کم حالم گرفته شد.
+ یه کارگاه بود تو هوایی، که گفتن به دریاییها نمیدن. گفتیم یکیو پیدا میکنیم بگیردش برامون. که قصه ناو آمریکایی پیش اومد و اون چند روز کشنده. ولی انگار تو هوایی آب از آب ت نخورده بود! مزایده برگزار کرده بودن تو اون گیر و دار! گفتیم حالا بدینش! گفتن صب کنین تا مزایده بعدی! زورم گرفت!
+ یکی از دوستان گفت یه ساختمونی هست که قبلا خیاطی بوده. حالا خالیه. رفتیم ساختمونو دیدیم. مناسب بود. از خانمایی که همون حوالی بودم درمورد خیاطیه پرسیدم. گفتن مرخصی بوده تازه برگشته! زنگ زدیم به دوست همسر. گفت زنه طلاق گرفته. رفتیم پیش مسئولش گفت زنه تازه اجارهشو داده. زنگ زدیم به دوست همسر گفت حتما فک کرده تا آخر قراردادش باید اجاره بده. خانمش زنگ زد به زنه. و معلوم شد اصلا قصه طلاق از بیس الکی بوده! دردم اومد!
+ یه سولهای هست که قبلا کارگاه کابینتسازی بوده. گفتن متروکهس و پیمانکار کارش تموم شده ول کرده رفته. با هزار مصیبت و مراجعه به خیلیا تونستیم از شرکتشون بپرسیم میذارن ما یه مدت اونجا کار کنیم؟ و گفتن نه! اذیت شدم.
+ دوباره قصه میوهفروشیه مطرح شد. گفتن میذاریم مزایده هر چی خودتون دوست داشتین بزنین. چند روز بعد همسر زنگ زد به مسئولش. قیمت بالا گفت واسه اجارهش. اما گفت هر کی قیمتو میشنوه دیگه تو مزایده شرکت نمیکنه! باز ما خوشحال شدیم و گفتیم پس اگه هیشکی نخوادش ما میتونیم با قیمت مناسب خودمون بگیریمش! روز بعد که همسر قیمت برد گفتن خیلیا شرکت کردن!!
+ رفتیم پایگاه زمینی. جایی که بیشتر از بیست ساله متروکهس! و تک و توک افرادی که خونه نداشتن بعضی از خونههای اونجا رو بازسازی کردن و زندگی میکنن. یه ساختمونی بود که در نداشت. برق نداشت. کف صاف نداشت. در دیواراشو سربازا به گ کشیده بودن. خلاصه بگم. بیغوله بود! گفتیم تعمیرش میکنیم و توش کار میکنیم. به فرمانده مهندسی زنگ زدیم. گفت مشکلی نیست. به فرمانده منطقه گفتیم گفت حله. واسه قرارداد که رفتیم پیش فرمانده پشتیبانی گفت صبر کنین تا مزایده! شاید واسهش برنامهای داشته باشیم!! لامصب! بیست ساله این ساختمون اونجاس یعنی چی برنامه داشته باشید؟! :/
- و لازمه بگم هر یه دونه از این پروسهها بین یک هفته تا دو هفته زمان برد. یعنی یه چیزی حدود یه هفته نهایت امیدواری و بعد یه دفعه ناامیدی.
۲. حالا بذارین بحثو براتون مهندسیش کنم!
تو دوران دانشجویی یادمون دادن نهایت باری که یه تیر یا یه ستون میتونه تحمل کنه رو حساب کنیم. فرض کنید واسه یه تیر این بار بشه ۱۰۰ کیلو. یعنی این تیر تا ۱۰۰ کیلو بار رو تحمل میکنه. ولی اگه شد صد کیلو و نیم میشکنه! ولی اگه صد کیلو باقی بمونه تا ابد میتونه تحملش کنه.
ولیییی فرض کنید به همون تیر یه بار ۵۰ کیلویی وارد کنیم. با این تفاوت که هی بار رو بذاریم هی برداریم. (مث کاری که با خطکشای بچگیمون میکردیم. هی دو لبهشو رو به پایین فشار میدادیم، بعد رو به بالا فشار میدادیم. بعد دوباره رو به پایین. کمکم یه ترکهای ریزی رو خطکش ایجاد میشد تا در نهایت میشکست!) به این پدیده میگن پدیده خستگی! (اسم عمرانیش هم همینه.)
+ لابد با خودتون گفتین من ان ساله دارم با فلان دردم کنار میام بعد گندم به خاطر همچین چیزی جا زده! گندم ادعای صبوری نداره، ولی باور کنید گندم هم به اندازه خودش دردای طولانی مدت و حتی ابدی داشته و داره. دردایی که همیشه وارد میشن آدمو خسته نمیکنن!!
۳. و چیز دیگهای که لازمه بدونید اینه که هیچ وقت توان تیر و ستون طبقه هم کف و بالاترین طبقه با هم برابر نیستن. تیر و ستون طبقه همکف رو قویتر میسازن تا بتونه بار همه طبقاتو تحمل کنه. ولی بالاترین طبقه ضعیفترین تیر و ستونا رو داره. شاید تیر و ستون تحمل من از نوع بالاترین طبقهس و مال شما از نوع پایینترین طبقه. پس تحمل ما هیچوقت نمیتونه برابر باشه با هم.
۴. روزایی بود که من مشکلی داشتم که جز خودم و اونایی که عین مشکل منو داشتن هیچ کس دیگهای درکم نکرد. اون روزا من یاد گرفتم که هر کسی فقط میتونه موقعیتی رو درک کنه که خودش توش قرار گرفته باشه. یاد گرفتم انتظار درک شدن نداشته باشم. و یاد گرفتم وقتی کسی پیشم درد و دل کرد فکر نکنم مشکلش کوچیکه و خودش ناتوان.
۵. این پست طولانی شد. احتمالا کسی نمیخوندش. ولی باید مینوشتم که سالها بعد بیام و بخونم و یادم بیاد چقدر سخت بود. ولی من پیروز شدم و کاری که میخواستمو انجام دادم.
توی این شهر داغون، توی یه منطقه متروک، یه ساختمون بی در و پیکر رو هم به ما ندادی!! خسته نشدی از این همه بند و زنجیری که به دست و پاهای ما بستی؟؟ من خسته شدم از این همه فشارت! از این همه نبودنات. از این همه صدات کردنا و جواب نشنیدنا.
خسته شدم اون همه دعا کردم، اون همه ازت خواستم. تو نیستی. نیستی.
انصافا اگه بلد نیستید بچه تربیت کنید نزایید!!! اگه هم میزایید یکی بسه! اینقد بچههای بیتربیت تکثیر نکنید!!! اگه هم فک میکنید به خودتون مربوطه و به ما ربطی نداره، پا نشید برید خونه ملت! اگه میرید، زود برگردید و اعصاب صابخونه رو داغون نکنید!! :/
طرف رفته خونه باباماینا واسه افطار. اذون ساعت هشت و خوردهای بوده، این ساعت ۵ رفته! تا دیر وقت هم مونده! سه تا بچه سه نقطه هم داشته. قال بابام که "من از فکر اینکه اینا سال دیگه باز واسه افطاری بخوان بیان خونه ما تنم میلرزه!" . حالا این قوم و خویش عزیز دل داره میاد خونه ما تعطیلات رو بمونه!!!! کسی که فک و فامیل چند ساعت نمیتونن تحملش کنن میخواد بیاد اینجا بمونه!!! یکی بره بهش بگه والا اینجا هیچی نیس جز خاک و بیابون!! :/ تازه گفتن به ماشینای پلاک استانای دیگه بنزین نمیدن! ما تلویزیون نمیبینیم، اونا که میبینن چرا خبر ندارن؟! :/
نگا چجوری تعطیلات آخر هفته آدمو حیف میکننا! :/ حالا خوشحال باشم که ماه رمضون تموم میشه یا نگران بچههای سه نقطه اینا؟!!
+ گفتم اینا نمیدونن بچههاشون بیشعورن که راه افتادن بیان خونه ما؟!! آبجی کوچیکه گفت اونا فک نمیکنن بچههاشون بیشعورن. اونا فک میکنن بچههاشون با نمکن! ://
+ به نظرم قشنگ از قیافه هر کسی میتونید بفهمید درمورد بچهتون چه فکری میکنه!!
+ دوست همسر اومده بود خونهمون. بچهش از همون سه نقطهها بود. کل خونه زندگیمو داشت به هم میریخت. بهش گفتم شاید بچهت بیشفعاله! ببرش دکتر! :/ و وقتی پرسید بچهها رو دوست داری گفتم نه!!!
+ من واقعا بچهها رو دوست ندارم. اگه هم داشتم باز دلیل نمیشه بچهشونو ول کنن تو خونهم هر کاری دوست داشت بکنه، به روی خودشونم نیارن که داره چه بلایی سر زندگی من میاره!
++ خوشحال نیستم :/ امیدوارم زود بیان و برن!
+ واقعا خودشون نمیدونن که خبر اومدنشون منو خوشحال نمیکنه؟!!
+ دم خونهمون بزنم ورود بچهها ممنوع؟! :))
+ خودمم بچهدار شم، بچهم همینجوری سه نقطه میشه یعنی؟!!!! :/
در ادامه پست ۴۲۹ به نظر میاد که بالاخره کارامون داره درست میشه.
فک میکردم روزی که این انتظار تموم بشه یه پست مینویسم با عنوان "رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند!" فک میکردم کلی ذوق کنم و بالا پایین بپرم! اما خیلی ریلکس گفتم عه اوکی داد؟ خب الهی شکر! حتی وقتی همسر گفت تا وقتی توی کارگاه مستقر نشدی کارو تموم شده ندون، باز هم نه ته دلم خالی شد و نه اشک تو چشمام اومد!
این سوله متروکه رو قبلا هم دیده بودیم! تقریبا سه هفته پیش!! واقعا نمیدونم چرا اون زمان فکر کردیم که مناسب نیست و این همه وقت دور سر خودمون چرخیدیم! شاید فقط به این دلیل که من کنترل احساساتمو دست بگیرم!
رابرت کیوساکی یه چیزایی میگه در مورد هوش هیجانی. هوشی که اعتقاد داره به شدت مهمه تو کسب و کار. و کسی که زود ذوق میکنه و زود اشکش در میاد هوش هیجانیش پایینه. شاید همه این روزا رو گذروندیم تا من یه کوچولو مسلطتر بشم به خودم!
خلاصه که. هنوزم محتاجم به دعاهاتون. تا روزی که واقعا مستقر بشیم اونجا :)
همسر یه جایی رو پیدا کرده که متروکهس. در و پیکر نداره اما بزرگ و خوبه. فقط مونده نظر یه آدم مهم. که انتظار داشتیم همون دیشب توی مسجد شهرک ببینیمش. دیشب نیومده بود! به دلم موند واسه یکی از این مکانا انتظار نکشم! :)))
امیدوارم امشب بیاد و امیدوارم اوکی بده.
همشهری همسر وقتی متوجه مشکل ما شد با مسئول مغازههای هوایی صحبت کرد. و گفت که طرف گفته شنبه بیاین تا براتون اوکی کنم و کارگاه نجاری رو تحویلتون بدم. حالا که همسر رفته گفتن نچ! باس صبر کنید تا مزایده! :/ و من واقعا نمیدونم چرا این پترن "اول امیدواری صد در صد و بعد ضد حال زدن" تو تمام گزینههای ما داره اجرا میشه!؟
مهمونام گفتن هفته بعد اوایل هفته میان. یکی دوستامم که با همسرش مشکل حاد پیدا کرده و ممکنه هوس کنه چند روزی بیاد پیش من. و ما اتاق خالی نداریم! نمیدونم دیگه چیکار میشه کرد.
پیرو عنوان طولانیم. مث مهمونای دوستنداشتنیم که چندین روز منو منتظر گذاشتن و نگفتن کی قراره بیان و شنبه زنگ زدن گفتن هفته دیگه میایم و امروز اساماس دادن و گفتن فردا میرسیم. که اصن کاری ندارم به هیچچی. فقط از این ناراحتم که قرار بود یه سری وسیله برام بیارن که نیاوردن. که گفتن بابات نگفته بود. که بابام گفته بود. که حتی اگه نگفته بود، شما دارید دو روز راهو تا اینجا میاین، نباید از ننه بابای من بپرسین میخوان چیزی برا دخترشون بفرستن یا نه؟!! اصلا نباید قبل حرکتتون از خودم بپرسین ما این هفته اصلا خونه هستیم یا نه؟! والا شاهنشاه آریامهر هم ایطوری نمیرفت مسافرت! اونم انتظار نداشت عالم و آدم دست از زندگی بکشن و چشم بدوزن به در ببینن این کی نزول اجلال میکنه! :/
بعضی پیوندای قوم و خویشی رو باس از ریشه قیچی کرد! کاش میشد! کااااش میشد!!!
۱. زندگی هیچ وقت عادل نبوده است. حقیقت این است که هر گاه کسی از آنچه دارد استفاده کند به او بیشتر داده خواهد شد. . اغلب مردم میگویند به حد کافی از آنچه برای موفقیت لازم است ندارند. . پس از انجیل بیاموزید. اگر آنچه را به شما داده شده است به کار نگیرید، آن را از دست خواهید داد.
آنتونی رابینز / موفقیت نامحدود در ۲۰ روز
۲. مهمونام فردا میرسن! التماس دعا :))))
۱. ترس هر چه عمیقتر باشد درونیترین قدرت ما را به حرکت وا خواهد داشت. هنگام ترس جسم نیز به حالت آماده باش در میآید. . ترس وجود شما را مجهز میکند تا آن چیزی را که ما به آن نام "شکست" دادهایم به سرتان نیاید. پس ترس احساس بدی نیست، اما چون ناراحتی زیادی را بر سیستم عصبی تحمیل میکند بسیاری از مردم تمایلی به احساس آن ندارند. . ترس در مواقع به جا احساس مفیدیست. از ترس نترسید اما آن را محدود کنید. زیرا در غیر این صورت ترس شما را محدود خواهد کرد.
آنتونی رابینز / موفقیت نامحدود در ۲۰ روز
۲. مهمونا اومدن و رفتن. بچههاشون به اون بدی که فک میکردم نبودن! هر چند مامان خانوم معتقده که اونا با من و همسر رودرواسی داشتن! ولی به هر حال خیلی راحتتر از تصورم بود. هر چند پسر بزرگهشون تمام عروق عصبیمو جوید!
وقتی رفتن زندگیم کنفی بود! (چرا میگیم کنفی؟! چه ربطی داره اصن؟!!) تا به خودم اومدم و جمع و جور کردم خیلی طول کشید!
۳. داشتم براشون آب میذاشتم تو فریزر که تو راه برگشت ببرن با خودشون. یه تعارف الکی هم اومدم و گفتم خب اگه مرخصی دارین بیشتر بمونین. خانومش گفت مرخصی که داریم ولی چون شما خیلی به زحمت افتادین نمیمونیم! سریع ساکت شدم! :| یه کوچولو اصرار میکردم اوکی میداد!!! و موقع رفتن هم که گفتن این یکی از بهترین سفرای زندگیمون بود و بازم میایم! :( یعنی فهمیدن رنگم پرید؟!!!!
۴. همچنان در انتظار ساختمانی برای کارگاه!!! قرار بود چهارشنبه هفته پیش مزایده باشه، مسئولش رفته بود مرخصی!!!! واقعا دلم میخواد ببینم تهش چی میشه!
۱. شاید براتون جالب باشه که بگم ما بالاخره تونستیم یکیو پیدا کنیم که کارگاه هوایی رو برامون بگیره. همهچی هم خوب پیش رفت، قرار بود ودیعه رو بریزیم و کارگاه رو تحویل بگیریم که یهو گفتن پایگاه ما نجاری داره و دیگه دو تا نجاری نمیخوایم. و ما گفتیم ما با اون نجاری فرق داریم و قراره فلان مدل محصولات رو تولید کنیم. اونام گفتن اگه کسی از بیرون بخواد محصولات شما رو بخره برای خارج کردنش نیاز به برگه خروج داره و ما هم بهتون برگه خروج نمیدیم و شد آنچه شد! :/
و خب باز رفتیم سراغ گزینه بعدی و چند روز انتظار.
۲. اینجا قبلا ماما و پزشک ن نداشت، و خب خانما، علیالخصوص خانمای باردار، واقعا با عذاب بزرگی مواجه بودن. کمکم هم پزشک گرفتن هم ماما. زن دوستِ جو یکی از همین ماماهای استخدام شدهس. روز اول استخدام خوشحال و خندان اومدن و گفتن خب اول ما این خانمو مامور میکنیم واسه فلان شهر شمالی که شوهرشم فعلا اونجاس، بعدم انتقالیشو میگیریم و میبریمش! :/
یکی دو ماهه دنبال این فکر بکرشونن و موفق نشدن. خانمه اون روز میگفت اینا فک میکنن ما میخوایم بپیچونیمشون!!! خب خواهرم داری میپیچونی دیگه! چرا ما فک میکنیم حتما باید از دیوار کسی بریم بالا تا نونمون حلال نباشه؟!!
۳. یکی از دوستامون یه دختر هف هش ماهه خیلی شیرین داره. قرار بود امشب اونا رو دعوت کنیم، که مجبور شدیم دوست گزینه ۲ رو دعوت کنیم. میگم وای اصلا حوصله مهمون ندارم! میگه تو که خودت میخواستی مهمون دعوت کنی! گفتم حالا نمیشه با هم بیان؟! (دلم برا بچههه تنگ شده!!) میگه تو همه حواستو میدی به بچه، بقیه رو بیخیال میشی!! :/
۴. کتاب "چه کسی پنیر مرا جا به جا کرد " رو دادم یکی از دوستامون بخونه. چند وقت پیش پیام داد که وای چه خوب بود. از اون موقع چند بار همدیگه رو دیدیم ولی کتابه رو پس نداده!!! اون کتابه رو خیلی دوست داشتم! :(
۱. من یه نگاه کارشناسانه به "عصر جدید" انداختم و به این نتیجه رسیدم که اگه مجریش به جای احسان علیخانی، احسان کرمی باشه و اون مجری پشت صحنهش یکی تو مایههای باربد بابایی باشه، داورا هم اینقد خشک نباشن، مثلا مهران غفوریان یا اون داور شب کوک که آهنگساز بود، باشن. واقعا برنامه خوبیه!
۲. اون روزایی که به شدددت دنبال جا بودیم، من هر روز کلی طرح میکشیدم. کلی کتاب میخوندم، کلی زندگیم نظم داشت و واقعا پیشرفت داشتم. تا اینکه رسیدیم به اینکه باید دو هفته صبر کنیم تا مزایده من تو این مدت حتی یه دونه طرح نکشیدم. به زور چند صفحه کتاب میخونم! صبحا دیر از خواب بیدار میشم. همش تو اینستا و پینترست ولو ام! و عنان زندگی از دستم در رفته!!
۳. خواهر زاده همسر منتقل شده به ته دنیا! البته با ۳۰۰ کیلومتر فاصله! در واقع همچنان ما اینجا کسیو نداریم! (خب میومدی نزدیکتر خب!:/)
وقتی از دور به هدفت نگا میکنی همه چی آسونه، همه چی دم دسته، همه چی راحته.
مث من که میگفتم خب یه کارگاه میگیریم و اره رو میبندیم روی میز و یه عالمه چیزای خوشکل میسازیم. حالا برای اینکه بدنم هم آماده باشه هر روز ورزش هم میکنم. کتاب هم میخونم که سر در بیارم چی به چیه.
اما خب واقعیت یه جور دیگه س.
کارگاه کوچیک ما، قبلنا تعمیرگاه ماشین بوده. و یه چاله هم داره وسطش! :)) یه مدت هم جوشکاری بوده، یه مدت هم تعمیرگاه کولر. کلا مدلش مدل تعمیرگاهی طوره. و خب یه چالش بزرگ اینه که اون چاله رو چیکارش کنیم که هم خطر نداشته باشه و هم بشه ازش استفاده کرد؟!!
این چند روزاینطوری گذشت که وقتی کارگاهو دادن باید منتظر میشدم نفر قبلی تخلیه کنه. و درست زمانی که میخواست تخلیه کنه یه کاری بهش سپرده شده بود و یه روزی معطل شدیم. وقتی هم کارگاه خالی شد برای همسر کاری پیش اومد و یکی دو روز دیگه معطل شدیم باز!! ولی خب، دیگه برام مهم نبود! انگار راستی راستی صبورتر شدم!!
بالاخره این پنجشنبه جمعه رفتیم سراغ کارگاه. یه عالمه کار داشتیم. یه عالمه آزمون و خطا، یه عالمه هوای گرم و کولر به درد نخور، یه عالمه خطاهای دو میلیمتری که مکافات داشتیم تا درست شد. یه عالمه خستگی و خستگی. و شما نمیدونین همه اینا چقدر شیرین بود برام!! :)
+ درخواست کارتخوان دادیم. توی فرمی که پر کردم شغل رو زدم کارآفرین :))) ولی فک کنم یه ده روزی شده و خبری نشده. این کارتخون گرفتن هم شده قوز بالا قوز. :/
امروز خیلی حس بدی داشتم سر کار. روح و روانمون قاطی شده دیگه، هر چی هم بخوایم به رو خودمون نیاریم نمیشه باز. خلاصه که تو اوج بی حس و حالی یه دفعه همکاران کوچولوی ما رخ نمودن! :/
دو تا بودن!!! وسط جیغ جیغ کردنام توجهم به دمشون جلب شد!!!! :))) بدو بدو از زیر در رفتن بیرون. وقتی رفتن بیرون من تازه پریدم رو صندلی!!! با کلی ترس هی میگفتم سنجاب بودن! سنجاب بودن!
ولی خب همسر اعتقاد داره موش خرما بودن! به هر حال من همیشه خدا زیستم ضعیف بوده! :/
میخواستم عکسشو براتون بذارم، ولی بیان عزیز رسما گند زده تو همهچی!!! :/ انگار دیگه نمیشه تو خود بیان عکسو بارگذاری کرد، نه؟؟ کپی پیست گوشی منم که از همون اول تو بیان کار نمیکرد! خودتون برید موش خرما سرچ کنید!!!!
خوشکلن! شبیه سنجابن تا حدودی!!!!
به حدی زندگیم روهواست که نمیدونم دو هفته دیگه کجام!!!
البته که هیشکی از دو ثانیه بعد خودشم خبر نداره. ولی اینکه اینجوری لنگ در هوا گیر کرده باشی عجیبه.
فرمودن حالا که دوست ندارین شیش ماه برین تهران، نه ماه برین بوشهر پس.
بوشهر از یه لحاظایی بهتر از تهرانه.
ولی حتی همینم صد در صد نکردن که قراره بریم یا نه.
بعد آدم با خودش میگه خب حالا که قراره نه ماه برم جای دیگه زندگی کنم با خودم باید چیا ببرم؟ چقدر لباس؟ چقدر وسیله آشپزخونه؟ اره مرّه ها رو که حتما باید ببریم. شرایط بوشهر صد البته بهتر از ته دنیاس واسه کار ما.
هی نگا میندازم به هر گوشه از خونه و میبینم من دلم تنگ میشه خب.
بعد آبغوره ها رو چیکار کنم؟ آبلیموها رو؟ برنجا رو؟ غلاتو؟ مواد شوینده رو؟ کتاااابامو؟!!! :((
مگه میشه آدم یهویی بره یه جا دیگه زندگی کنه خب؟! خب منتقلمون کنید که کلا جمع کنیم بریم! :/
شاید حکمت اون دو ماهِ سخت همین بود که این روزا دیوونه نشم!!!
زنگ زدم گفتم پای کارت ویزیتایی که سفارش دادم آدرس نزنید! گفت رفته واسه چاپ :/
چقد به این ام دی اف فروشیه نق زدیم که چرا همه ام دی اف های خام رو فروختی؟ مگه قول ندادی ما رو خبر کنی؟!! حالا چند روز دیگه بار جدیدش میرسه و قول داده حتما اول ما رو خبر کنه! :/ خدا کنه تا اون موقع تکلیفمون معلوم بشه.
+ بلاگر تهرانی زیاد میشناختم. ولی بوشهری چندتا داریم حالا؟! :)
+ دارم درست میبینم؟!!! بیان ایموجی اضافه کرده!!! بعد نوشته گنجاندن خندانک!!! :)))
1. زبون مرورگرم روسی شده! سرچ کردم و هر چی هم لازم بود برا درست کردنش انجام دادم. اما نشد! :(
2. به نظرم نتیجه اون دو ماه فشارو داریم الان میبینیم. هر از گاهی یاد دوره میوفتیم، یه دو کلمه درموردش حرف میزنیم و باز میریم دنبال کارمون! :)))
3. ما تا حالا فک میکردیم خودمون دو تا تو کارگاهیم فقط. نگو یه همکارم داریم!!! در واقع یه همکار ترسناک. یه همکار کوچولوی ترسناک! :/
خودشو ندیدیم هنوز. ولی آثارش رو میتونید ببینید:
اینم به عنوان اولین ضرر مالی شغلمون!!!! ://///
4. این روزا با یه کدبانوی اصفهانی زیاد چت میکنم. و چون هر دوتامون دستمون بند کار خونه س بیشتر وویس میفرستیم. امروز یه آن به خودم اومدم دیدم دارم با لهجه اصفانی فکر میکنم. ^__^
وسط خرت خرت کردنام تو کارگاه یهو همسر میگه: اگه مجبور شیم بریم دوره چیکار میکنی؟
میگم وای یعنی ممکنه مجبورمون کنن؟؟ :(
میگه نه. اما اگه مجبور کردن. اون وقت چی؟
سکوت میکنم. یه عالمه حس بد میاد تو دلم.
آرومه. میگه اگه مجبور شدیم بدون خدا خواسته. بدون بهترین اتفاق تو بهترین زمان ممکن افتاده!
دو هفته دیگه شروع نمایشگاه، یا شروع دوره!
یادتونه از یه بحران بد حرف زدم؟؟ گفتم امیدوارم پیش نیاد؟
جریان از این قرار بود که همکار همسر باید برای یه دورهای یه سال از اینجا میرفت، و اگه سمت اون آقا رو به همسر میدادن کارای همسر به شدت زیاد میشد و کلا دیگه ما باید پروسه چوبکی رو بیخیال میشدیم.
از این طرف همسر یه نامه زد به اون بالاها که آقا، این رفیقمون که بره من خیلی دست تنها میشم، حتما باید یکی دو نفر رو بفرستید و نمیشه من هم کارای خودمو انجام بدم و هم کارای اینو و.
اون آقا هم که میخواست بره دوره الف، بهش گفتن باید بری دوره ب. اینم نامه زده که آقا من نمیرم!
اون بالاییها هم نشستن یه دو دو تا چارتا کردن و گفتن خب مستر جو که میگه من این سمت رو قبول نمیکنم، دوستشم که میگه میخوام برم دوره الف، ولی ما یکیو میخوایم که بره دوره ب. پس مستر جو بره دوره ب، دوستشم بمونه سر سمت خودش! :/ حالا دوره ب کجاس؟ تهران!! در حالیکه ما اینجا کارگاه اجاره کردیم و خدا تومن پول دم و دستگاه دادیم!!!!
کلا وضعیت به طرز فجیعی خر تو خره. باز دوست همسر نامه زده که اگه مستر جو بره دوره منم دیگه تو سمت قبلی نمیمونم!
و همه این اتفاقا چرا داره میوفته؟؟ چون یه سریها با پارتی نیومدن ته دنیا. حتی نیومدن جنوب و حاضر هم نیستن بیان. چون ارتش فقط واسه ما ارتشه، واسه اونا خونه خالهس! فرماندهها هم به جای اینکه مشکلو بنیادی حل کنن و اونا رو وادار کنن بیان اینجا تا جاهای خالی پر بشه، میگن بذار فشار رو روی همینایی که الان ته دنیان صد برابر کنیم خیالی نیست.
یکی از مخاطبای وبم بود که یکی از آشناهاشون از اون رده بالاهای ارتش بود. از طرف من به اون آشناتون بگو به خداااا این ته دنیاییها هم آدمیزادن. اینام خسته میشن. اینام مریض میشن. اینام از اینکه ته دنیان حالشون خوب نیست!
فرمانده قبلی همسر از ارتش فرار کرد. روزای اول تو نظرم آدم بدی بود که تمام وظایفشو ول کرد و رفت. ولی راستشو بخواین الان بهش آفرین میگم. جایی که آدم حسابت نکنن، جای موندن نیست. دمت گرم که رفتی
اگه به هر دلیلی از کسی چک گرفتید و خواستید بیشتر از موعد سررسید چک بهشمهلت بدید، حتما حتما سر موعد سررسید برید بانک و بگید برگه واخواست یا یه چیزی تو همین مایه ها براتون صادر کنن. برگه ای که نشون بده شما سر موقع پولتونو میخواستید.
اینطوری بعد یه مدت که خواستید برید چک رو وصول کنید یا برگشت بزنید راه دومی هم جلو پاتونه که اگه خواستید دیرکرد بگیرید یا نگیرید دستتون بازه. ولی اگه اقدام نکردید بعدا دیگه نمیشه دیرکرد گرفت و کار سخت میشه.
یادتون باشه ها.
دوست ها خیلی وقتا نارفیق میشنا.
1. آقا من بعد راه افتادن کارگاه علاقه مو به غذا پختن، غذا خوردن، ظرف شستن و سایر موارد خونه داری از دست دادم!!! و دست پختم به طرز فاجعه ای بد شده :(
2.خانمای شاغل! شماها واسه شام چی درست میکنید؟!! من وقتی برمیگردم اونقدرخسته م که جمله همیشگیم اینه: "خیییلی خسته م. حوصله ندارم شام درست کنم! نون و پنیر بخوریم؟!!"
3. گفتم خواهرزاده همسر منتقل شده یه شهری نزدیک اینجا. البته نزدیک از اون جهت که ما تا شیراز 1400 کیلومتر راه داریم! وگرنه 300 کیلومتر اصولا نزدیک حساب نمیشه!
خلاصه که خواهر همسر با خونواده دارن میان. و خب یه سر هم به ما میزنن، و من در راستای مورد 1 به شدت استرس گرفتم!! :)))) چرا آدم جلو فامیل شوهر اینقد استرس میگیره؟!!! البته چند هفته پیش داداش کوچیکه همسر یه چند روزی مهمونمون بود و همه چی هم خوب پیش رفت. ولی خب بحث خواهرشوهر فرق داره خب!!! مخصوصا به خاطر مورد 1 !! و اینکه من تا حالا این تعداد مهمون نداشتم. و اینکه چی بپزم؟!!!!!
4. میخوام میرزا قاسمی درست کنم امروز! ^__^
هر چند این قضیه تخم مرغشو زیاد درک نمیکنم!!!!
5. کلا لطفا بیاین غذاهایی که بلدین که زود درست میشن یادم بدین! (البته در جریان باشید که ما فست فود نمیخوریم!)
6. اکبر جوجه هم اگه دستور اصلیشو بلدین بهم یاد بدین پلیز!!! خیلی دنبالشم
برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحرانش میگه در برابر بحرانها جوری رفتار کنید که انگار همه دارن نگاهتون میکنن. انگار قراره نشون بدید واقعا کی هستید و چی هستید!
من اگه همه نگام کنن مطمئنا این همه شکننده نبودم!! این همه زود رنج.
برایان تریسی میگه هر آدمی به طور میانگین هر سه ماه یه بار با یه بحران روبهرو میشه. ما تو این دو ماه با چند تا بحران روبهرو شده باشیم خوبه؟!! :)))
یکی از این بحرانا بد بحرانیه. خدا کنه اتفاق نیوفته.
1. تبعیض جنسیتی
همیشه میگفتن آقا پیج دخترا فلان قدر فالوور داره و عکس از ناخنشون میذارن صد تا لایک میخوره و پسره پست بذاره تصادف کردم دارم میمیرم هیشکی تحویل نمیگیره و اینا. اینا همشششش کذبه! :/ مثال بارزشم پیج خودم (choobacki) که این همه گفتم آقا فالو کنید! ده نفر لبیک گفتن فقط!!! :/ ولی مترسک بی سر و صدا اومد و پنج شیش هزارتا فالوور داره حالا!!! حسودم خودتونید! :/
+ خییییلیییی مرسی از لبیک دهنده ها. خیلی مهربونید :*
2. خانوادگی
دفعه اولی که موش خرماها بیسکوییتامونو خوردن، دست به جعبه بیسکوییتا نزدم. دفعه دوم که دیدم باز اومدن و ابزارا رو ریخت و پاش کردن، جعبه رو گذاشتم کف کارگاه. که نتیجه ش شد اینکه اون روز وسط کارمون یهو دویدن سمت در و منو سکته دادن! دیگه جعبه رو بردیم بیرون کارگاه که همونجا بیسکوییتاشونو بخورن.
دیروز داشتیم در کارگاهو باز میکردیم که یه موش خرمای بزرگِ دم پشمالو از سوراخ دیوار کارگاه پرید بیرون! :/ یه خفیف رد کردم! رفتیم توی کارگاه دیدم زیر قفسه ها یه چیزی ت میخوره! به همسر گفتم صب کن من برم رو صندلی بعد بیرونشون کن! دو تا کوچولوی دم پشمالو بودن! قلبم تو دهنم بودا. ولی خوشکل بودن! گفتیم خب اون بزرگ اولیه مامانشون بوده حتما!
دیگه کارو شروع کردیم. وسط یه برش خیلی مهم یهو یه گنده بک دم پشمالو هم دوید بیرون! :$ قلبم وایساد رسما!
وسط این سکته های من همسر میگه کاش میشد اینا رو هم ببریم بوشهر با خودمون!!! :/ حالا اصن سکته های من هیچی. ما جا داریم؟!! نه جا داریم؟؟!!!! :/
ولی خوشکل بودن!!! هر چهارتاشون! :)))
دو هفته وقت و یه عالمه کار
خب اول بهتون بگم که بوشهر رفتن ما قطعی شد!! حالا ماییم و چندتا کمد نیمه کاره و یه کارگاه جمع کردن کامل و بستن وسیله های مورد نیاز و پیدا کردن مشتری برای همین سه چهار تیکه محصول و یه خونه تی خوشکل که بعدا هر کی پا گذاشت تو خونه مون نگه چه چرک و چیل بودن! خلاصه که یکی پاشه بیاد کمک من! :))
اونی که کارت ویزیت بهش سفارش دادم و بعد گفتم آدرسشو برام بردار و گفت کارتا چاپ شدن دیگه، هنوز زنگ نزده بگه بیاین کارتا رو ببرین! احتمالا حوصله ش نشده دوباره کارتو طراحی کنه.
این روزا نه حوصله دارم تو کارگاه کار کنم نه تو خونه. عنان زندگی کلا از دستم در رفته.
و اما. رفقای با مرام ^__^ بیاین و رفاقتی پیج کاری منو فالو کنین و پستامو لایک کنین. و رفاقتی تر به رفقای بامرامتون بگین اونام منو فالو و لایک کنن. بیاین و با حضورتون به پیجم اعتبار بدین! :**
choobacki
1. تبعیض جنسیتی
همیشه میگفتن آقا پیج دخترا فلان قدر فالوور داره و عکس از ناخنشون میذارن صد تا لایک میخوره و پسره پست بذاره تصادف کردم دارم میمیرم هیشکی تحویل نمیگیره و اینا. اینا همشششش کذبه! :/ مثال بارزشم پیج خودم (choobacki) که این همه گفتم آقا فالو کنید! ده نفر لبیک گفتن فقط!!! :/ ولی مترسک بی سر و صدا اومد و پنج شیش هزارتا فالوور داره حالا!!! حسودم خودتونید! :/
+ خییییلیییی مرسی از لبیک دهنده ها. خیلی مهربونید :*
2. خانوادگی
دفعه اولی که موش خرماها بیسکوییتامونو خوردن، دست به جعبه بیسکوییتا نزدم. دفعه دوم که دیدم باز اومدن و ابزارا رو ریخت و پاش کردن، جعبه رو گذاشتم کف کارگاه. که نتیجه ش شد اینکه اون روز وسط کارمون یهو دویدن سمت در و منو سکته دادن! دیگه جعبه رو بردیم بیرون کارگاه که همونجا بیسکوییتاشونو بخورن.
دیروز داشتیم در کارگاهو باز میکردیم که یه موش خرمای بزرگِ دم پشمالو از سوراخ دیوار کارگاه پرید بیرون! :/ یه خفیف رد کردم! رفتیم توی کارگاه دیدم زیر قفسه ها یه چیزی ت میخوره! به همسر گفتم صب کن من برم رو صندلی بعد بیرونشون کن! دو تا کوچولوی دم پشمالو بودن! قلبم تو دهنم بودا. ولی خوشکل بودن! گفتیم خب اون بزرگ اولیه مامانشون بوده حتما!
دیگه کارو شروع کردیم. وسط یه برش خیلی مهم یهو یه گنده بک دم پشمالو هم دوید بیرون! :$ قلبم وایساد رسما!
وسط این سکته های من همسر میگه کاش میشد اینا رو هم ببریم بوشهر با خودمون!!! :/ حالا اصن سکته های من هیچی. ما جا داریم؟!! نه جا داریم؟؟!!!! :/
ولی خوشکل بودن!!! هر چهارتاشون! :)))
دو هفته وقت و یه عالمه کار
خب اول بهتون بگم که بوشهر رفتن ما قطعی شد!! حالا ماییم و چندتا کمد نیمه کاره و یه کارگاه جمع کردن کامل و بستن وسیله های مورد نیاز و پیدا کردن مشتری برای همین سه چهار تیکه محصول و یه خونه تی خوشکل که بعدا هر کی پا گذاشت تو خونه مون نگه چه چرک و چیل بودن! خلاصه که یکی پاشه بیاد کمک من! :))
اونی که کارت ویزیت بهش سفارش دادم و بعد گفتم آدرسشو برام بردار و گفت کارتا چاپ شدن دیگه، هنوز زنگ نزده بگه بیاین کارتا رو ببرین! احتمالا حوصله ش نشده دوباره کارتو طراحی کنه.
این روزا نه حوصله دارم تو کارگاه کار کنم نه تو خونه. عنان زندگی کلا از دستم در رفته.
و اما. رفقای با مرام ^__^ بیاین و رفاقتی پیج کاری منو فالو کنین و پستامو لایک کنین. و رفاقتی تر به رفقای بامرامتون بگین اونام منو فالو و لایک کنن. بیاین و با حضورتون به پیجم اعتبار بدین! :**
یادمه اون موقعها، روزایی که بابا سر کار بود ما باید حاضری میخوردیم! همیشه حرصم میگرفت که مامان فقط وقتی بابا خونهس ناهار درست میکنه! انگار ما آدم نبودیم! :/
حالا دو روزه همسر نیست و اجاق کوچیک خونه ما خاموشه. دو روزه که حتی حاضری هم حاضر نشده تو این خونه! دو روزه فهمیدم که مامان خیلی لطف میکرد که همون سفره رو هم مینداخت! دو روزه. که انگار دو ساله!
+ غر بزنم باز؟! قاضی دادخواستمونو رد کرد! چرا؟ چون اسم دو نفرو باید تو دادخواست میذاشتیم که نذاشتیم. دو نفری که هیچ آدرسی ازشون نداشتیم و قاضی فرمود عیب نداره بنویسین مجهولالآدرس و اصلا مهم نیست که بیان! فقط باید اسمشون باشه تو دادخواست!
زنگ زدم به دوستم. باز از علمش سوءاستفاده کردم :( گفت قاضی میتونسته با همین مدارک رای بده و مشکلی نبوده.
دارن هاردی تو کتاب ترن هوایی کارآفرینی میگه خودتونو به ترس و شکست عادت بدید. شاید داریم عادت داده میشیم. نمیدونم.
این روزا زندگی درهمه! هم خبرای خوش هست و هم خبرای ناخوش! هنوزم از شنیدن خبرای خوش، هر چند هنوز صد در صد نشده باشن، ذوق میکنم و خبرای ناخوش حالمو میگیرن!!! هنوز همون کم ظرفیتیم که بودم! :)))
این روزا از اینکه زندگیم اینقدر خالی میگذره حرص میخورم! اینکه باز باید منتظر بمونیم تا ببینیم کی و کجا میتونیم کارمونو شروع کنیم.
این روزا حس همون پروانه پر بستهای رو دارم که چند ماه پیش داشتم!!! نمیدونم این روزا برای هدف میشه چیکار کرد؟؟؟ وقتی نه کارگاهی هست که نمونه کار بزنیم و نه حتی ماشینی که بتونیم بریم باهاش بازاریابی کنیم.
طبیعت پایگاه بوشهر قشنگه. اما خونهها داغونن. قوانینش عجیب و غریب و خر تو خره! :/ از یه طرف میگم کاش نیومده بودیم. از یه طرف میگم کاش کلا منتقل بشیم همینجا بمونیم! نمیدونم چی میخوام!!!! :/
آنتن اینترنت، و حتی آنتن خود گوشی اینجا خیلی ضعیفه. خیلی روی اعصابه :( گوشی من که چی بشه تا آنتن بده! :/
تا من قصد کردم پیج بزنم فالوور جمع کنم تبلیغ بگیرم، اینستا تو آپدیت جدیدش تعداد فالوورا رو نشون نمیده :/
این روزا آرومترم. تازه یه ذره شبیه تعطیلات شده زندگیمون. یه کم استراحت با فکر آزاد! البته فکر آزاد آزاد هم نه. به هر حال ماشین هنوز گیره، کمدای ته دنیا رو کسی نمیخره :( و اینجا هم هنوز کارگاه گیر نیاوردیم. ولی با این حال اون سلسله اتفاقای دیوانه کننده تموم شدن تقریبا.
یکی از ویژگیای نظامی بودن اینه که پا تو هر شهری بذاری یه آشنا داری حداقل!
همسر با یکی از دوستاش درمورد مساله ماشین صحبت کرده بود و قرار بود این آقا موتورشو این مدت بده دست ما. روزی که رسیدیم اومد دنبالمون، گفت چراغ خطر موتورم گیر کرده به یه چیزی خراب شده! گفتم گیر کرده به شانس ما! داشتیم دنبال مهمونسرا میگشتیم و پیداش نمیکردیم. همسر پیاده شده بود از چند نفر آدرس بپرسه که من خلاصه قسمت اول و دوم متهم گریختمونو براش تعریف کردم. خیلی معمولی برخورد کرد و گفت ما نظامیا عادت داریم به این جور اتفاقا! بعد رفته بود به همسر گفته بود شماها چه طاقتی دارین! :/
از وضع و اوضاع مهمونسرا براتون گفته بودم قبلا. خبر رسید که یکی از خونهها خالی مونده و چون من تنها زنی بودم که دنبال شوهرش پاشده اومده بوشهر تصمیم گرفتن بدنش به ما! کلی ذوق کردم و گفتم خب اینم از اولین بارقههای امید! :) رفتیم خونه رو دیدیم، طبقه چهارم بود. تک خواب. خیلی کوچیک و دلگیر. با دیوارایی که تا نصفه کرم مایل به زرد هستن و بالاش فیلی. با چهارچوبایی که نفرات قبل صورتی خیلی بدرنگی بهش زدن! با یه در شکسته. کلا همه چیزش خیلی توی ذوق میزد. باورم نمیشه خونه مث دسته گلمو ول کردم اومدم اینجا!
از اونجایی که بوشهر هم مشکل آب داره و فقط روزی چند ساعت آب شهر رو داریم، اون شب آب نداشتیم و باید روز بعد میومدیم. اما از اونجایی که این سلسله داستان ما ادامه داشت معلوم شد کلید مهمونسرا پیش هیچ کدوممون نیست! همسر برگشت بالا و کل خونه و پلهها رو گشت. احتمال دادیم که شاید درو قفل نکردیم یا کلید روی در مونده. اما نبود. زنگ زدیم دفتر مهمونسرا، گفت همه اتاقا کلید زاپاس دارن الا این یکی! :/ زنگ زدیم کلید ساز، گفت ۷۵ تومن میگیرم درو باز میکنم، ۵۰ تومن هم مغزی و کلیدش میشه! :/ یه نگا به آسمون انداختم و تو دلم زمزمه کردم خدا یا میشه بسه؟؟؟ همسر توی فکر بود. این همه تعللش برام عجیب بود! انتظار داشتم سریع زنگ بزنه کلیدساز و خلاصمون کنه از اون هوای فاجعه بوشهر! یه دفعه گفت شاید کلید خونهمون بهش بخوره! کلیدو در آورد و درو باز کرد!!!!!!!!!! O_o بعد دیدیم کلید مهمونسرا رو سر یخچالش بوده و از اول همسر با کلید خونه درو قفل کرده!!!!
فرداش آبگیری کردیم و اومدیم توی خونه ساکن شدیم. اما پمپ درست کار نمیکرد! معلوم شد پمپ ما برعکس کار میکرده! و دوباره کل بعد از ظهر تا شب رو آقای لولهکش داشت با پمپ و لولهها کلنجار میرفت.
پیام اومده از دادگاه که شما آدرس خوانده رو اشتباه وارد کردید و اگه اصلاحش نکنید رد دادخواست میشید! حالا جریان چیه؟ اینکه ما آدرسو درست نوشتیم، اما تو دفتر پیشخوان آدرس مشهد زدن براش. بعد من گفتم عه چرا آدرسشو زدین مشهد؟ گفت تو سیستم بوده! عوضش کنم؟ ما هم گفتیم نه دیگه اگه تو سیستم بوده لابد خودش این آدرسو اعلام کرده! :/ حالا خوبه این یکیو استثناعا تو دادگاه اینترنت کشف شده و میشه تو بوشهر اصلاحش کرد. البته امیدوارم.
یه حس غم تو همه لحظهها باهامه. احساس میکنم بوشهر اومدن اشتباه بود. احساس میکنم تمام نقشهها و برنامههامون داره نقش بر آب میشه. حالم خوش نیست این روزا.
تقریبا سه روز تو یزد موندیم. روز اول به دیدار با خانواده برادر همسر گذشت. روز دوم یه دوری توی یزد زدیم و قرار بود روز سوم بعد از ناهار به سمت استهبان حرکت کنیم.
از اونجایی که استهبان اتوبوس مستقیم نداشت باید بلیط نیریز میگرفتیم. صبح همسر بیحال بود. اینترنتو هم که چک کردیم دیدیم برای نیریز بلیط ساعت ۷ میاره، که یعنی حدود یک و نیم دو نصف شب میرسیدیم. اولش فک کردیم دیر اقدام کردیم و اتوبوس ساعت ۲ پر شده، بعد دیدیم خوششانسی ما بیشتر از این حرفا بوده و کلا اتوبوس ساعت ۲ وجود نداشته!
راه دوم گرفتن بلیط شیراز بود، اما از اونجایی که ماشین نداشتیم و مامان و بابای همسر هم رفته بودن استهبان، ترجیح دادیم با اتوبوس ساعت ۷ بریم.
حال همسر هی بدتر و بدتر میشد. دکتر مسمویت غذایی تشخیص داده بود. نمیدونستم میشه با این حالش سوار اتوبوس شد یا نه!اما ناچار بودیم بریم.
به محض اینکه سوار اتوبوس شدیم، راننده با لحن بدی گفت کولر اتوبوس خرابه و هر کی ناراحته پیاده شه!! هوا گرم بود، اما چارهای نبود. حال همسر باز بدتر شد و سردرد و تب و لرز به حالت تهوعش اضافه شد! با اینکه گرمای اتوبوس کلافهم کرده بود اما وقتی میدیدم همسر دور خودش پتو پیچیده میگفتم شاید بد هم نشد که کولر خرابه!
یه کم جلوتر اتوبوس نگهداشت. یه بطری آب گرفتیم و دوباره راه افتادیم. کمکم شب میشد و چون پنجره سقفی اتوبوسو باز کرده بودن حتی منم سردم شده بود :( هوا کاملا تاریک شده بود و ما وسط بیابون بودیم که اتوبوس خراب شد!!! :/ بطری آبو هم که همسر میگفت حواسش نبوده و دهن زده و بهتره من نخورم چون ممکنه منم مریض بشم! بنابراین تشنگی هم به مشکلات ما اضافه شد! بالاخره اتوبوس تلوتلو کنان راه افتاد. یه احساسی ته دلم میگفت آخر این قصه یه تصادف حسابی میکنیم و این سلسله بدبیاری تموم میشه!!!
با اینکه بارها به برادر همسر گفته بودیم به زحمت نیوفته و ما خودمون از نیریز تاکسی میگیریم برا استهبان، اما داداشش حوالی ساعت یک نصف شب از استهبان راه افتاد که بیاد نیریز دنبال ما. و خب شانس ما به گوشه لباسش گیر کرد و نصفه شبی وسط بیابون تسمه تایم پاره کرد و ماشینشو با مکافات بوکسل کرد برد خونهشون! :/
نیریز که رسیدیم حال همسر بهتر بود. تاکسی گرفتیم و رفتیم استهبان.
این "زیارت قبول"ها و "خوش گذشت؟"ها و "این سری که میخواستین برین مسافرت چرا بدون ماشین اومدین پس"ها خیلی خیلی رو اعصاب بودن! ماجرا رو برای یکی از دوستام که تعریف کردم گفت خب واقعا همه شواهد علیه شما بوده! :))) چون به هیچ کدوم از افراد خونواده نگفته بودیم چه مشکلی پیش اومده.
خب. حالا که حالم بهتر شده بریم سراغ آنچه گذشتِ این مدت!
روز اولی که رسیدیم مشهد یه تیکه کاغذ دستمون بود با کلمه "شعبه ۵" که هییییچ کس نمیدونست کجاست! حتی به ۱۱۸ زنگ زدم و خواهش کردم به جای شماره تلفن بهم آدرس بده! که گفت چیزی به عنوان شعبه ۵ ثبت نشده! ساکا رو گذاشتیم امانات و باز شروع کردیم پرسیدن آدرس. پنج شیش تا خیابون مختلفو آدرس دادن! :/ بالاخره تو کلانتری ترمینال یکی پیدا شد که آدرس دقیق رو میدونست.
اسنپ گرفتیم. به راننده اسنپ گفتیم ما دقیقا تو خروجی ترمینال ایستادیم. بعد چند دقیقه زنگ زده میگه من دور میدون وایسادم بیاین! :/ دور میدون آخه؟!!! :// بعد به شیرازیا میگن تنبل! خب کجای دور میدون لامصب؟!!
تو ساختمون اجرای احکام منو راه نمیدادن! همسر رفت و من موندم اون بیرون. اون بیرونی که خیلیا رو راه نداده بودن و هیچ جای نشستنی هم در نظر نگرفته بودن. حالم خوش نبود و همهچی تو نظرم عصبیکننده بود. لبه یه دیوار کنار یه خانم مسن مشهدی نشستم که از کل یک ساعتی که حرف زد فقط فهمیدم عروسش ازشون شکایت کرده!
همسر بعد یه مدت طولانی اومد و گفت باید بریم پیش یه عریضه نویس. وسط همه بدبیاریای اون روزا یه آقای وکیل بامحبتی پیدا شده بود و همسرو راهنمایی کرده بود که پیش کی بره و چیکار کنه. اون آقای عریضه نویس خیلی کمک کرد که کارامون خیلی تند تر پیش بره.
بعدش باید میرفتیم دفتر خدمات قضایی. (باید بگم به طرز احمقانهای روند کارای دادگاه پیچیدهس! درصورتی که واقعا میتونست نباشه!) در هر حال. با موتور رفتیم! :)))) همسر تو نوبت نشست و قرار شد من برم از بیمه پارسال ماشین پرینت بگیرم. برای اونایی که زوتوپیا رو دیدن همینقدر اشاره کنم که جریان پرینت گرفتن من جریان همون ملاقاتیه که خرگوشه با اون خرسای تنبل داشت! :/
حدودای سه و نیم چهار بود که بالاخره وقت کردیم ناهار بخوریم. چون صبونه هم نخورده بودیم اولین غذاخوریای که به نظر تر و تمیز میومدو انتخاب کردیم و املت سفارش دادیم! بگذریم که قرار بود من املت مرغ سفارش بدم و همسر املت قارچ، ولی بعد دیدم واسه خودش املت مرغ سفارش داده و واسه من املت معمولی!!! ولی اون املت خوشمزهترین غذایی بود که تا حالا خوردم!!
بالاخره تصمیم گرفتیم بریم مهمونسرا. رفتیم سمت ترمینال و ساکا رو از امانات گرفتیم و زنگ زدیم به دوست همسر، که همونطور که قبلا داستانو لو دادم گفت دو تا اتوبوس از بوشهر اومدن و مهمونسرا پر شده! نشستم! (در واقع اون دو تا مفلوکی که اواخر شهریور روی پلههای نزدیکای ترمینال ولو شده بودن ما بودیم!!)
گفت میخوای غر بزنی؟
گفتم نه.
فایدهای نداشت ای کاش و باید و شاید ردیف کردن! از اونجایی که همسر همیشه بهتر از من حل مساله میکنه توی دیوار سرچ کرد و یه خونه پیدا کردیم که قیمتش مناسبتر از بقیه جاها بود.
روز دوم و ادامه کارای دادگاه شروع شد. به شدت امیدوار بودیم که بتونیم ماشینو از توقیف در بیاریم. همه چیز هم جوری به نظر میرسید که داره این اتفاق میوفته. اما در نهایت چیزی که بهش رسیدیم این بود که "دلیلاشون محکمه، فعلا ماشینشونو نفروشین تا ببینیم چی میشه"!! :(
جلوی اجرای احکام ایستاده بودم. همسر رفته بود برگه "ماشینشونو نفروشین" رو ببره اون شعبه ۵ کذایی. (اصلا هم که اینترنت اختراع نشده هنوز، اصلا هم نمیشه خودشون به هم نامه بزنن!) . گوشیمو در آوردم و شماره صبورا رو گرفتم! به شدت نیاز داشتم تعریف کنم که چی داره میشه! و خوبی صبورا اینه که به بدبختیات میخنده! که فک میکنی شایدم همهچی شوخیه!
درب و داغون و له راه افتادیم سمت حرم. تو اینستا به لوسیمی پیام دادم که دارم میرم حرم تو هم بیا ببینمت. که خادمای تفتیش بانوان(!) نذاشتن پاوربانکمو ببرم. گوشیم شارژش کم بود و شماره لوسیمی رو نداشتم. و حتی اگه همسر میخواست بره زیارت بعدش گوشیم خاموش میشد چجوری پیداش میکردم؟! عصبی و تلخ شدم. پاهام درد میکرد. احساس میکردم چندین ساعته که همسر داره راه میره. دقیقا لحظهای که تصمیم گرفتم بگم "تو رو نمیدونم، ولی من همینجا میشینم و جلوتر نمیام"، همسر گفت اینجا بشینیم؟ و من جمله آماده شده رو گفتم!!! همسر یه لحظه شوکه شد! ولی چیزی نگفت. شروع کردم به غر زدن! منی که همه اون لحظهها غر نزده بودم حالا غرغرو شده بودم!! در نهایت لجبازی زیارت نکردم و ترجیح دادم بریم بیرون ناهار بخوریم.
میخواستیم همون روز برای شیراز بلیط بگیریم و برگردیم. اما هیچ بلیطی به مقصد شیراز نبود. نه اون روز و نه تا چهار پنج روز بعد!! نهایتا تصمیم گرفتیم بریم یزد، خونه برادر همسر. و خب از اونجایی که نمیشد دست خالی رفت، رفتنمون به فردا موکول شد. و قرار شد بعد از ظهرو صرف خرید یه هدیه برای برادر همسر کنیم.
روز سوم بند و بساط رو جمع کردیم و با یه خانم اسنپی رفتیم سمت حرم و بار و بندیل رو سپردیم به امانات حرم. این بار گوشیمو شارژ کردم و شماره لوسیمی رو هم گرفتم تا جای گیر نداشته باشم!! برخلاف روزای قبل با خودم چادر نبردم که دست و پا گیرم نشه بعدش. همه چیز خوب پیش رفت، حتی اون خادم کمیابی که به تورم خورد و با روی خوش بهم گفت مانتوت خوش رنگه و کلی حس خوب بهم داد. اما بازم دعا نکردم! نمیدونم چرا! :(
ساعت میگذشت و شرایط لوسیمی برای اومدن پیش من جور نمیشد. کمکم داشتم به این نتیجه میرسیدم که بخت یار نبود که ببینمش. گفت میام ترمینال میبینمت. حقیقتش فک نمیکردم برسه! اما رسید. بهش گفتم من یه مانتوی زرد پوشیدم! (مث پیکی که برای اینکه خدا بتونه ببیندش کلاه زرد میپوشید!!:))) ) یهو دیدم یه لبخند خوشکل داره میاد سمتم! اونقدررررر آشنا که با اینکه هیچ وقت عکسی ازش ندیده بودم فهمیدم خودشه ^__^
اغراق نمیکنم، واقعا دیدن لوسیمی اونقدر حس خوبی بهم داد که همه روزای تلخ مشهدو برام شیرین کرد و با لبخند روانه یزد شدم.
بعد از دوندگیهای زیاد توی پایگاه هوایی یه مهمونسرا گرفتیم:
یه اتاق با حموم و دسشویی، یخچال و چهارتا تخت.
آشپزخونهای در کار نیست، همینطور هیچ سینکی برای شستن ظرفها یا میوههای احتمالی! در سرویس بسته نمیشه! و در اتاق فقط از بیرون قفل میشه، که همسر هر بار موقع رفتن درو قفل میکنه و کلیدو از زیر در میده داخل که به قول خودش "زندانی نباشم"! :)
آشپزیای در کار نیست. در واقع اینجا هیچ کاری نیست که بشه انجامش داد. نمیدونم شما اگه جای من بودید چیکار میکردید، ولی من دارم زندگینامه استیو جابز میخونم!!! و چقدر جالبه که اونوریا بر خلاف اینوریا اول زندگینامههاشون نمینویسن "وی در یک خانواده مذهبی چشم به جهان گشود"! و سعی نمیکنن بگن طرف یه آدم بیعیب و نقص بوده و همه کاراش درست بوده! و حتی با اینکه استیو جابز به ماری جوآنا و الاسدی اعتیاد داشته، بدبو و پرخاشگر بوده بازم ساختن فیلم از زندگینامهش "حرام" اعلام نمیشه!!!
دیروز رفتیم ماشینمونو دیدیم. وسط یه عالمه ماشینا و موتورای توقیفی دیگه یه گوشه پارک شده بود. تک و تنها! همسر یه کم روشنش کرد که باتریش یه کم کار کنه. یه سری وسیلهها که توش جا گذاشته بودیم رو برداشتیم و دوباره باهاش خدافظی کردیم و برگشتیم :(
+ یه بار دیگه آینده به شدت مبهم شده.
میخواستم دیگه از مشکلاتم ننویسم اینجا. میخواستم غر نزنم دیگه. ولی این سلسله اعتفاقات مزخرف عصبی کننده تموم میشن مگه؟!! :/
فقط یه چیز هست که حالمو خیلی خوب کرد و چند روزه میخوام بنویسمش و هر بار موکولش میکنم به وقتی که حالم بهتر باشه و نمیرسه این وقت!!! پس همه مقدماتو حذف میکنم و یه راست میرم سر اصل اتفاق. من بالاخره موفق شدم یه بلاگر ببینم! :) یکی از عزیزترین و دوست داشتنیترین دوستای مجازیمو تو یه موقعیت به شدت عجیب که مطمئنم هیچ دو بلاگری تا حالا همدیگه رو اینجوری ملاقات نکردن!
من لوسیمیِ عزیزمو تو ترمینال دیدم! ده دقیقه قبل از حرکت اتوبوس! :)) که خوشبختانه اتوبوس تاخیر داشت و ما چهل و پنج دقیقهای با هم بودیم. تمام تلخیای مشهد با این دیدار شیرین شد. امیدوارم تلخیای بوشهر هم تموم بشه به زودی.
این فیلم سینماییا هست که یه روز از زندگی یه خونواده رو نشون میده که تمام آوار مصیبت عالم سرشون خراب میشه، اینا اگه واسه شما فیلمه واسه ما خاطرهس! :/ :))
بعد هیفده هیجده ساعت تلوتلو خوردن تو اتوبوس رسیدیم مشهد، در حالیکه نمیدونستیم شعبه ۵ اصلا کجا هست. فک کنم حدود یه ساعت فقط درگیر این بودیم که بفهمیم اصلا کجا باید بریم! چمدونو دادیم امانات و راه افتادیم سمت دادگاه.
از دنگ و فنگای دادگاه نگم براتون. ایشالا هیچوقت برای کسی پیش نیاد. روند عجیب و غریبی داره این کارای دادگاهی. مثلا میری از یه شعبهای یه نامهای میگیری، میبری یه سری کارا روش انجام میدی، بعد میبری یه جایی که ارجاعت بدن یه جای دیگه! بعد دوباره میری اون جای دیگه نامههاتو میبری، بعد اونجای جدید یه نگاهی به مدارکت میندازه و یه رای میده که باز باید ببری اون جای اولی!! و من اصلا نمیفهمم که چرا نمیشه همه این کارا رو تو شهر خودمون بکنیم و بعد نامه رو ارجاع بدیم اینجا؟! :/
بعد یه عالمه بدو بدو، در حالیکه صبونه نخورده بودیم و ناهارو ساعت ۴ خوردیم گفتیم خب، بریم چمدونو برداریم بریم مهمونسرا که دوست همسر هماهنگ کرده بود برامون. زنگ زدیم به دوستش، گفت مهمونسرا کنسله! :||| خسته بودم. خیلی خسته بودم. نشستیم لبه پلههای جلوی ترمینال امام رضا. همسر گفت میخوای غر بزنی؟! (برایان تریسی تو کتاب مدیریت بحران میگه تو شرایط بحرانی دنبال مقصر نگردید، دنبال راه حل بگردید) غر زدن چیزی رو حل نمیکرد، دنبال مقصر گشتن جز عصبیتر کردن هر دومون نتیجهای نداشت. گفتم نه. سکوت کردم تا تو آرامش فکرشو جمع کنه.
یه خونه کوچیک گرفتیم و با امید خیلی زیاد روز دوم دادگاه رو رفتیم. ولی برخلاف تصورمون نتونستیم ماشینو آزاد کنیم. فقط گفتن فعلا ماشینتونو نمیفروشیم تا زمان دادگاه! :/
لبریز بودم. خسته بودم. راه افتادیم سمت حرم بلکه حال و هوامون عوض بشه. وقتی تو ورودمون گیر دادن به پاوربانک و گفتن نمیتونی ببریش داخل و گوشی من شارژش کم بود و همش حس میکردم اگه از همسر جدا بشم دیگه نمیتونم پیداش کنم کاملا سرریز شدم! :( اونقدر ناراحت بودم که اصلا دلم نمیخواست حتی برم زیارت. که یهو اون وسط همسر برگشت گفت امام رضا! خادمات زن منو ناراحت کردن! همهشونو بکش! :)))))
نمیدونم بگم حسن ختام این ماجراها بود یا نه. ولی حتی بلیط شیراز هم گیر نمیاد تو مشهد! تصمیم این شد که بریم یزد، خونه داداش همسر. زنگ زدیم خبر بدیم، زنداداشش گفت خوب دوتایی با هم رفتین گشت و گذر! چند دقیقه قبلش به همسر گفته بودم الان خونوادههامون فک میکنن چقد ما خوش خوشانمونه اینجا. خبر ندارن چی شده!
از اون طرف هم که بابام زنگ زده میگه برین بوشهر ماشینتونو بیارین. فک میکنن ماشین اونجا خراب شده. حالا چی بگیم بهشون؟! :(
۱. دادگستری شیراز یه مشاوره حقوقی داره. ته دنیا نداشت، نمیدونم شهرای دیگه دارن یا نه. ولی مشاور حقوقی یه آدم صبوره که میشینه قشنگ حرفاتونو گوش میده و همه سوالاتونو جواب میده و اصنم عذاب وجدان نمیگیرین که دارین از علم کسی سوءاستفاده میکنین!! :) مشاوره حقوقی شیراز رایگان بود.
۲. تو ضامن شدناتون دقت کنین. همه مشکلات ما واسه اینه که صاحب قبلی ماشین ضامن کسی شده که نتونسته وامشو پرداخت کنه و این آقا توقیف اموال شده .
۳. تو چک دادناتون دقت کنین. تو چک گرفتناتون هم! حتما تو زمان قانونی چک چک رو برگشت بزنین، حتما.
۴. اگه به کسی چک دادین و خواستین خورد خورد پولو پس بدین برای هر پرداختی رسید بگیرین.
۵. هر چی خریدین زود سندشو به نام خودتون بزنین.
۶. از پیش اومدن بحرانای زندگی نگران نشین. بحران برای همه هست. مهم نحوه حل کردن مشکلاته.
۷. برای ما دعا کنید :)
چند روز پیش یلدا شیرازی ازم پرسید حست به بوشهر چیه؟ گفتم حس غربت! گفت اونجا که باید حالت بهتر باشه! نزدیکتری به شیراز! گفتم خونهم ته دنیاس. من به ته دنیا خو گرفته بودم.
ته دنیا که بودیم عاشق تعطیلات بودم. عاشق اینکه چند روز پشت سر هم همسر خونه باشه. یه جورایی انتظار داشتم تعطیلات اینجا هم مث تعطیلات ته دنیا خوش بگذره. اما قضیه اینه که اینجا نه اون دوستایی که ته دنیا داشتیم رو داریم که روزای تعطیلاتو یه روز در میون خونه ما و خونه اونا مهمون باشیم. نه هوا مث ته دنیاس که بشه بری بیرون قدم بزنی، نه ماشین هست که بشه جایی بری کلا!
اصلا نمیفهمم چرا بوشهر این همه دلگیره!!!! هر چی هم تلاش میکنم به چیزای مثبت فک کنم باز بی رمقم! دلم بدجووووری هوای ته دنیا رو کرده! :(
۱. سه چهار سال پیش لافکادیو یه پستی نوشته بود درمورد یه آرمانشهر که همه شهرونداش بلاگر باشن. در جریان باشید فعلا دو تا از اون دایناسور جون سختا با هم همسایه شدن، تا ببینیم کی مدینه فاضلهمون محقق میشه! :))) *
۲. اون شتره بود، تو سریال حضرت یوسف از دست صاحبش فرار کرده بود که حضرت یوسف بتونه حال خانوادهشو از شتربانه بپرسه احساس میکنم شتر زندگی ما هم شاید به همین دلیل فرار کرده و همه این راه ما رو دنبال خودش دوونده دنبال یه ماموریت! شاید برای اینکه کمک کنیم یه زندگی از هم نپاشه. شاید بتونیم نمیدونم.
* خودم و بانوچه رو میگم! :)
"دادگاه اعتراض به عمل آمده را وارد دانسته و به استناد مواد فلانِ قانون اجرای احکام مدنی، حکم بر بطلان عملیات اجرایی و رفع توقیف از خودرو به نفع معترض ثالث صادر میکند."
مژده دهید باغ را بوی بهار میرسد!
جیییییییییغ!
بعد چهل و اندی روز، بالاخره یه جمله مثبت حقوقی خوندم! :))))
چقد حالم بهتره!!!!!
به همسر گفتم: ولی خوبیش این بود که حداقل بعد چهل روز، چند ساعت حالمون خوب بود.
گفت: الانم حالمون خوبه، فقط یه کم ماشین نداریم!!!
یه کم؟! :)))
ماشینو که گرفتن تصمیم گرفتیم به هیشکی نگیم چی شده. که هم نگران نشن و هم سرزنش نکنن!!! اصلا فکر نمیکردیم این همه طولانی بشه قصه! بابا چند باری به رومون آورد که "میدونم یه چیزی شده و نمیخواین بگین" ولی هی ما مقاومت کردیم بلکه حل بشه و مجبور نشیم بگیم! حالا هم من هم همسر به یه نتیجه مشترک رسیدیم: "تا به بابا اعتراف نکنیم حل نمیشه این قضیه!!" :/
هر چی میگذره بیشتر از بوشهر اومدن پشیمون میشم. بوشهر از اولش برای ما خوش یمن نبود. از قضیه ماشین بگیر تا مشکلات دوباره کارگاه پیدا کردن، تا شایعاتی که نمیدونیم چقدر ممکنه حقیقت داشته باشن.
اونقدر حالم با بوشهر خوب نیست که دوست ته دنیاییم میگفت ما دنبال انتقالی به بوشهر بودیم، تو رو که دیدیم پشیمون شدیم!
به همسر میگم غرغرو شدم! میگه بیشتر منفیباف شد! کلا این گندم، گندم دو ماه پیش نیست!
1. بالاخره به هر ضرب و زوری بود کارگاه گرفتیم. نمیدونم شاید این گپ بزرگی که افتاد تو کارمون حکمتش این بود که یه بار دیگه نسبت به چیزایی که میخوایم تولید کنیم تجدید نظر کنیم.
2. این کارگاهه قبلا سمساری بود. وسایلای نفر قبلی هم هنوز اونجاس. این چند روز درگیر مرتب کردن و جا به جا کردن وسایل بودیم. هر بار احساس میکردیم نیاز به کمک داریم من فوری میگفتم زنگ بزنم بانوچه؟؟؟و همسر سریع میگفت آره آره!! در بیگاری کشیدن از دیگران به شدت تفاهم داریم! :))))
3. قبلا که تصمیم داشتیم تخت و کمد بچه تولید کنیم یکی از دوستای همسر گفت که میتونه بیاد کمکمون. الان تصمیم داریم چیزای کوچیکتر تولید کنیم و بیشتر پروسه تولید که شامل رنگ و. ست تو خونه انجام میشه و نمیدونم چطور میشه اون آقا رو قاطی این کارا کرد. در حالیکه ایشون به شدت دلش میخواد منو خط بزنه انگار! :/ مثلا وقتی بهش گفتیم میخوایم تو شیراز بریم کلاس نجاری گفت شما هم میخوای بیای؟!!! یا فقط من و جو بریم؟! :/ منم گفتم شمام اگه دوست داشته باشی میتونی بیای!!!! :/
یا داریم میریم دنبال کارای کارگاه تو راه میبینیمش، به جو میگه با خانومتی؟! ://// به همسر میگم بهش بفهمون که اگه قرار باشه بیاد با ما کار کنه من رییسشم! :/
4. این مدت ننوشتم. چون شاید نباید میگفتم بوشهرم! که وقتی از مشکلاتم با اینجا مینویسم بانوچه جان ناراحت نشه.
ماشین باید شنبه آزاد میشد. هرروز میرفتیم پلیس به اضافه ده و هر روز میگفتن هنوز شکایت روی ماشینه! و جالبه برام که تو کل پروسه داستان ماشین, پلیس هیچی نمیدونست از مراحل و اینکه باید چیکار کنیم نمیدونست! و این واقعا مایه مباهاته که همچین پلیسای کارکشتهای داریم! :/
با هزار مصیبت آقای مقروضو فرستادیم بره دادگاه بپرسه چی شده که حکم آزادی ماشین نمیاد. (نمیرفت که!! دهنمونو سرویس کرد تا رفت بپرسه!!) گفتن حکمش اومده, ولی خودش باس بیاد بگیره!!! همسر از بوشهررفت مشهد که دو دقیقه بره حکم دادگاهو بگیره و دوباره برگرده!!!! و باز تاکید میکنم که اینترنت هنوز اختراع نشده و حتی فکس هم اختراع نشده وگرنه اونقدر نباید همهچی احمقانه باشه!!!
همینکه حل شد امیدوار کنندهس. نیچه میگه چیزی که منو نکشه قویترم میکنه. کمیدوارم این ماجرا ما رو قویتر کرده باشه.
۱. گفتم همسر ناچار شد بره مشهد و نامه آزادی ماشینو بگیره. شنبه بهش مرخصی ندادن بره دنبال ماشین‘ شد یکشنبه و ماجراهای نا آرومی شهرا. و آقا پلیس مورد نیاز‘ آماده باش خورده بود و نبودش! ولی بالاخره دوشنبه پرونده ماشین بسته شد و تموم شد همهچی خدا رو شکر!
۲. مدرسههای شیراز تعطیل شده. به آبجی کوچیکه میگم خوشحالی؟ میگه تو اگه یه امتحان سخت داشتی و تعطیل میشدی خوشحال نمیشدی؟
۳. بعد سالها دیروز یه کم اخبار گوش دادم هنوز عصبیام بابتش!
۴. خیلی چیزا میخوام بنویسم. اما به علت نهایت آزادی بیان بیخیال میشم!
۱. زمزمههای اینترنت داخلی حسابی اعصابمو به هم ریخته. به دیوارای این قفس نگا میکنم که روز به روز تنگتر میشن. به آزادیای که نداریم. به آیندهای که تاریکه.
۲. خواب میدیدم فرار کردم رفتم فرانسه!! بعد اون دوستمو دیدم که رفته آمریکا!!! بعد من همش داشتم دنبال کاپشن و کلاه میگشتم! :))) این سرمایی بودنه تو خواب خارجم منو ول نمیکنه! و جالبه اونجا از این کلاه بازیگریا میپوشیدم! روحم از خودم مسلمونتره :)))
۳. فقط شانس آوردم کارگاه راه افتاد و این روزا فول تایم دارم کار میکنم. وگرنه خیلی عصبیتر از الان میشدم با این اوضاع.
۴. میگفت " میگن از مجرای قانونی اعتراض کنید نه اینطوری. خب مجرای قانونیش چیه؟!!!! یعنی هر کس به گرونی بنزین اعتراض داره بره دادگاه شکایت تنظیم کنه؟!!! " واقعا راه اعتراض درست چیه؟!!! اعتراضی که نتیجه بده و اسم معترض رو نذارن اغتشاشگر؟
۱. من کی از دندونپزشکی خلاص میشم؟!!! :(( چند تا چیز هست که واقعا دلم میخواد بدونم چیان! یکی اون سو که بعد تراشیدن دندون فرو میکنن تو لثه بیچارهم. یکی اون چیزا که دکترا هی با یه چیزی شبیه انگشتر اندازهش میگیرن. یکی روش فرو کردن املگام تو دندون!!! یکی هم اون پیچ دردناکی که دور دندون میپیچن و در حالیکه دهنت بازه میفرستنت از وسط ملت رد شی بری عکس بگیری :/
۲. اونقدر عمرم تو دندونپزشکی گذشته که بتونم کاربلد بودن یا نبودن یه پزشکو تشخیص بدم!! و باید بگم این خانم دکتره ابدا کار بلد نبود!!!
۳. کلا این دندونپزشکیه عجیب غریبه!! تو یه اتاق بزرگ سه چهار تا یونیت گذاشتن و همه دور هم کار میکنن! و خانم دکترا هم روپوش ندارن!!! روسریهاشونم همش داره میوفته! :))
۴. بوشهر دوباره گرم شده! همسر اومد خونه بخاری رو خاموش کرد کولر روشن کرد!!
آقای برادر اومده اینجا که مثلا هم کمک کنه به اتمام سفارشاتمون و هم کار یاد بگیره که بعدا بتونه کسب و کار خودشو راه بندازه.
اگه میدونستم هدفش از اینکه میگه کار راه بندازم بحث پول بیشتره میگفتم اوکی حق داری. اما در واقع میدونم تصوری که از کار برای خودش داره با واقعیت زمین تا آسمون فرقشه. دنبال اینه وقت آزادش بیشتر باشه. اما حقیقت اینه که وقتی کار راه میندازی دیگه جمعه با شنبه؛ شب با روز؛ مریضی با سلامت فرق نداره.
اگه جاده کارآفرینی هزار کیلومتره؛ ما تازه یه قدمشو برداشتیم! ولی تا همینجا قصه از این قراره که کتابای زیادی خوندیم. تلاشای زیادی برای یادگیری خیلی چیزا کردیم. روزی بیشتر از ده دوازده ساعت کار میکنیم. هزار تا بلای عجیب و غریب سرمون اومده که حالا به هر نحوی سعی کردیم یا حلش کنیم یا تحمل کنیم. راههای طولانیای رو برای یادگیری طی میکنیم. به هر مغازه صنایع دستی فروشی که رسیدیم رفتیم پرسیدیم از ما هم جنس میخرین؟ و جواب بیش از نود و پنج درصدشون مثل هم بودـ یه کلمه : "نه"
تفکر آقای برادر از بوشهر اومدن این بوده که میریم گردش و تفریح و لب دریا و رستوران و کافیشاپ. اون وسطام یه دو ساعتی میریم کارگاه و احتمالا تو پس زمینه ذهنش این هم بوده که کلی هم پول در میاره! اما واقعیت اینه که من حتی وقت نداشتم سیبیلامو بردارم!! بعد برداشتی که همه از این وقت نداشتن میکنن هم اینه که حتما کلی درآمد دارن پس! بدو بدو میان میگن ما هم یاد بگیریم ما هم کار کنیم!
جریان اینه که خب ما هنوز تا درآمد یه کوچولو فاصله داریم. اما قضیه اینه که شما باید کاری بکنید که بهش عشق بورزید. تا بتونید تمام بالا پایینا و زور زدنا رو تحمل کنید. تا بتونید حتی اگه تا چندین ماه هیچ فروشی نداشتین بازم تولید کنین. (مثلا ما هنوز دو تا کمد ته دنیا داریم که سه چهار ماه پیش تولید شدن و هیچ کس نخرید. اما خب کوتاه نیومدیم)
آقای برادر اومده کار یاد بگیره. ولی ما اونقدر سرمون شلوغه که فقط تونستیم یه سمباده بدیم دستش بگیم بشین برامون سمباده بکش!!
واقعیت اینه که وقتی یکی خودش داره کار میکنه معنیش این نیست که هر روزش جمعهس. معنیش این نیست که هر لحظه و هر مقدار زمانی که لازم باشه میتونه از کارش بزنه و هر جایی بره و هر کاری بکنه.
کلا پخش و پلا یه چیزایی گفتم!! :))
۱. چند روز بود این قضیه فکرمو مشغول کرده بود که شاید برند چوبکی زیادی کلمه طولانیایه. مخصوصا که به خاطر وجود صفحههای مشابه مجبور شدم حتی املاشو طولانیتر کنم و یه c قبل از k اضافه کنم. که خیلی طولانیترش کرد (choobacki) امروز نشستم چندتا اسم دیگه رو سرچ کردم و دیدم همهشون قبلا ثبت شدن!!! حتی chubu و chooboo و chubs و حتی چرت و پرتای دیگه!!! :/ دیگه خیالم راحت شد!!
۲. گفته بودم یخچالمون با کمد فرقی نداره. چند روز پیش کلا داغون شد و ما چند روز یخچال نداشتیم و چقد زندگی بدون یخچال سخته!!! مخصوصا وقتی پای صبحونه و ناهار و شام پیش میاد! ولی خدا رو شکر بالاخره یه یخچال جدید گرفتیم و این یکی سالمه انگار!
۳. میدونستم برو بیای اینجا کم شده. ولی فک نمیکردم در این حد باشه که تو پست قبل تقریبا تحویلم نگرفتین! :)))
۴. پیرو عنوان و مورد یک؛ اگه قصد راه اندازی کسب و کاری رو دارید همین حالا پیجشو بسازید و آدرسشو رزرو کنید. شایدم باید تو اپلیکیشنای ایرانی آدرس مورد نظرتونو رزرو کنید! :/ به هر حال دست بجنبونید!!
۱. اینستای شمام کند شده یا مشکل از اینترنت ماست؟؟ :/ این سوپرایزی که میگفتن وزیر ارتباط داره چی بود؟؟ یه موقع ربطی به اینستا که نداشت ایشالا؟؟
۲. این عکسه چپکی شد :/ ولی چون اینترنت ضعیفه دوباره آپلودش نمیکنم :دی
این حجم سیاهی که میبینید؛ زنبور عسله!!! البته نه که فک کنید زیرشون یه چیز قلنبهای بوده و اینا روش نشستنا. نه. کل این حجم؛ زنبوره! رو هم رو هم! حالا اینا کجان؟ پشت پنجره ما!!! حالا اگه به ذهنتون رسیده که خب گندماینا دیگه نباید پنجرهشونو باز کنن؛ باید بگم مدل اینجا اینجوریه که فقط یه ساعتای خاصی آب وصل میشه که باید تو اون ساعتا یه شیر مخصوصی رو باز کنیم که آب شهر وارد تانکر بشه و اصطلاحا آبگیری کنیم. و نمیشه اون شیر همیشه باز باشه؛ چون تانکر سرریز میکنه و علاوه بر هدر رفتن آب؛ میریزه تو خونههای همسایههای پایینی!!! :/ که یعنی این پنجره حداقل باید روزی دو بار باز بشه!! ://
۳. میخوایم یه استوری کوتاه درمورد جریاناتی بنویسیم که بگیم چی شد که اومدیم سراغ چوب و نجاری و اینا. اون متنی که من نوشتم مورد تایید همسر نبود!!
گرچه این وبلاگ دیگه برو بیای سابق رو نداره؛ ولی حالا من کل جریانو براتون تعریف میکنم اگه چیزی به ذهنتون رسید برام بنویسید
نمیشه گفت واقعا همهچی از کجا شروع شد!! من زمان مجردی رفتم کلاس معرق و همسر زمان مجردی به شدت دنبال این بود که یه کسب و کار شخصی راه بندازه. خیلی هم تلاش کرد و یه کارایی هم انجام داد و حاصل همش شد یه عالمه تجربه.
بعد ما ازدواج کردیم. همسر از کارای هنری من خوشش میومد و تشویقم میکرد. تا اینکه یه روز میخواستم یه چوب با ضخامت زیاد رو ببرم. چون زورم نمیرسید یه ذره میبریدم یه ذره استراحت میکردم و دوباره تلاش میکردم. اما بعد چند ساعت بیشتر از نیم سانت نبریده بودم. تا اینکه همسر اومد اره مویی رو برداشت و نشست پای همون چوب. از اونجایی که زیاد تمرین نداشت و کلا بریدن خط راست کار سختیه؛ با خودم گفتم خب این چوبه الان خراب میشه و من باید دوباره چند ساعت دیگه تلاش کنم تا همین چند میلیمتر بریده بشه!! اما در کمال ناباوری دیدم کاملا راست و خوب بریده!!! (اونایی که تو اینستا فالور منن؛ منظورم اون چوبیه که زیر پای مجسمههای غزال گذاشتم.)
بعد این ماجرا اعتماد به نفسمون بیشتر شد و تصمیم گرفتیم چیزای مورد نیازمونو خودمون بسازیم. که کتابخونه و پاتختی و شلف آشپزخونهم ساخته شدن. دوست تهدنیاییم وقتی اینا رو دید یه عکس میز و صندلی کودک واسم فرستاد و گفت این سفارش منه و بساز برام. همین شد جرقهای که ما بگردیم تو پیجای مختلف و هی بگیم واااای چه آسوووون! و بعد بریم یه عالمه تجهیزات بخریم بدون اینکه واقعا کارو بلد باشیم!! ولی در واقع خیلی سخت بود. چون بلدش نبودیم واقعا سخت بود. تو این مدت تجربه قبلی همسر به شدت به کمکمون اومد و خیلی به درد خورد. هنوزم اون تجربهها خیلی کارسازن.
اون زمان کلی کتاب میخوندیم که به شدت توصیه داشتن کاری رو انجام بدید که بلدید. و اینکه برای یادگیریِ بیشتر هزینه و تلاش کنید.
تا اینکه منتقل شدیم بوشهر. فاصله کوتاه* بوشهر تا شیراز فرصتی شد که بتونیم از امکانات شیراز استفاده کنیم و بریم یه کارگاه آموزشی و به علاوه بتونیم یکم بازاریابی کنیم.
* فاصله سیصد کیلومتری بوشهر تا شیراز پیش فاصله هزار و چهارصد کیلومتری ته دنیا تا شیراز؛ فاصله کوتاه حساب میشه خب! :))
حالا به نظر شما چی بنویسم که هم کوتاه باشه؛ هم گویا؛ هم قشنگ؟
اگه پارسال ازم میپرسیدن به نظرت سال دیگه کجایی، احتمالا جواب میدادم ته دنیام. یه بچه هم تو بغلمه!!! ولی یهو سه ماه بعدش تصمیم گرفتم زندگیم یه جور دیگه ای باشه!! پس شاید شمام یه روزی به همین نتیجه برسید و بخواید همه چی رو یه جور دیگه بسازید. پس تجربه هامو براتون مینویسم :) احتمالا به اندازه پستای آبجی کوچیکه ازش لذت نبرید ولی امیدوارم یه جایی به دردتون بخوره.
بذارید با این خاطره شروع کنم:
1. اول بگم که اینجانب یه کلیپ تبلیغاتی ساختم برا چوبکی! (آی عینک دودی!) نقاشی و میکس و صداگذاری و همشم کار خودمه :)
برید ببینید و پیشنهادات و انتقادات سازنده تونو بگید بهم :)
لینک کلیپ
لینک پیجم :)
2. دیروز زندایی جان زنگ زد و برای یلدا دعوتمون کرد. هر چند خیلی کار داشتم ولی از اونجا که خیییلی وقت بود نتونسته بودیم بهشون سر بزنیم دعوتو قبول کردیم. دوست زندایی هم اومده بود. من هر چی از تعجبم از این دوستش بگم کمه!!!!! به طرز وحشتناکی بی چاک و دهنن! یه دختر بچه دو ساله داره که حرفایی میزنه که من به پسر دایی سیزده سالم گفتم این بچه برا تو بدآموزی داره!!! :/
مامانه زد به پشت بچهه. بچهه گفت آی م!!!! باز مامانه زد بهش و با خنده گفت آی کجات؟!!!! داداش بچهه اذیتش کرده بود مامانه به دخترش گفت برو بهش بگو میمون! بگو انتر! O_O
زندایی میگفت بچهه همیشه میگه بریم پسر بازی! حتی یه بار از یه پسر بیست و خورده ای ساله شماره هم گرفته بوده و کلی ذوق میکرده که شماره داره! :/ شیر میخوره هنووووزاااا . دو سال و نیمشم نشده هنوز! بعد عمه همین خانومه رو چند مدت پیش دیدم. یه خانوم سی و چند ساله ست. دیشب فهمیدم میاد بوشهر میشینه زیر پای یه مرد پولدار که زنتو طلاق بده بیا منو بگیر!!! :/
(به قول ارژنگ امیر فضلی تو فیلم هم خونه:) خدایا اینا چیه می آفرینی؟؟؟؟؟؟؟؟
زنه به دخترش یاد میداد که وقتی میپرسه "کی نفس منه؟" دختره باید اسم خودشو بگه و وقتی میپرسه "کی توله سگه؟" باید اسم داداششو بگه!!! :////
دروغ چرا؟؟ خیلی وقتا دلم میخواسته با زنداییم برم خریدی چیزی. ولی چون یکی دو بار این دوستشو آورد دیگه بهش نگفتم! مامان زنداییم قبول داره این زنه افتضاحه. ولی میگه چون تنها دوست دخترمه و تنهاییشو پر میکنه بذار دوست بمونن!!!!! ولی خب میدونی. بعضی وقتا از تنهایی مردن شرف داره به همنشینی با بعضیا.
هنوز باورم نمیشه همچین آدمایی وجود دارن! :)
یه حس بیحوصلگی عجیبی پیدا کردم. عصبیم ولی نمیدونم چرا.
یه دوست جدید پیدا کردم اینجا. یه دختر بامزه استان فارسی. هر چند خیلی حرف میزنه، هر چند لابهلای حرفاش گاهی پز جهیزیهشو میده! امادوسش داشتم. چند روزه هی پیام میده بیاین بریم بیرون. این روزا که همسر امتحان داره، ولی بعدشم خب من اونقدر وقت آزاد ندارم که بخوام هی برم بیرون. حس میکنم حتی دیگه نمیشه نقش یه دوست رو داشته باشم!
همسر عصبیه از اینکه صد تا دوربین و مراقب گذاشتن واسا امتحاناشون! میگه گفتن ما به همه نمره قبولی میدیم فقط تقلب نکنین! میگم خب وقتی مطمئنی پاس میشی تقلب چرا؟ میگه بدون تقلب حال نمیده!:/
این روزا خیلی دل نگرانم برای یه دوست
رفیق همسر میگفت دوره جوونیش خیلی خام بوده و معیارای ازدواجش سختگیرانه بوده و. گفتم خب ببین الان معیاراش چیاس که شاید تو دوستای من کسی باشه بهش معرفی کنیم. گفت برام مهمه خوشکل باشه. گفتم اوکی اگه با مساله حجاب مشکلی ندارع چندتا گزینه هست. گفت نههه حجاب داشته باشه. گفتم خب اگه قد براش مساله نیست دو نفرو میشناسم. گفت نههههه قدش نمیخوام کوتاه باشه. گفتم خب اگه اختلاف سنی زیاد ناراحتش نمیکنه یکی هست با این مشخصات. گفت نه میخوام لیسانس داشته باشه! گفتم بپرس معیارای زمان ناپختگیش چی بوده که الان که پخته شده رسیده به اینا؟!
دنبال یار باشید، هیشکی همه معیارای دلخواه رو همزمان نداره. اگه هم پیدا بشه، احتمال اینکه اونم شما رو بخواد خیلی کمه
روزایی که همسر امتحان داره روزای مزخرفیه:/ حوصلم سررفته خب
البته دو تا سبد پر از چوب منتظر رنگ شدنن. و چند تا ظرف منتظر سمباده!!
دیروز خیلی دلم گرفته بود. خیلی زیاد. همسر که از اولشم هی میگفت نمیدونم واسه امتحان متلب چی باید بخونم و اصن معلوم نیست چی میخواد امتحان بگیره و. بی خیال درس شد و زدیم بیرون. یه چیزی رو دلم سنگین بود. قید رژیمو ردم و گفتم بریم کافه!! نشستیم حرف زدیم حرف زدیم حرف زدیم. کم کم حرف رفت سمت متلب باز. همسر که دل خوشی از متلب نداشت اصلا، گفت "مثلا میگن یه برنامه بنویس که دو تا عدد بهش بدی و عدد بزرگترو برات پدا کنه. خب خودم میدونم کذوم عدد بزرگتره :/ " لبخند زدم. پرت شدم به خیلی سال پیشا. اون روزایی که تو دبیرستان ویژوال بیسیک داشتیم و منه عاشق برنامه نویسی، خدایی میکردم تو کلاس! :))) بعدشم که تو دانشگاه c++ رو قورت دادم رسما و شاگرد اول برنامه نویسی بودم، واسه خودم برو بیایی داشتم :دی. یه حس خوشی دوید زیر پوستم.
از اونجایی که میدونستم همسر منبع به درد بخوری واسه درس خوندن نداره و بقیه همکلاسیهاش هم هیچی نخواهند خوند، حسابی وقت تلف کردیم و شب برگشتیم خونه. همسر که نشست پای جزوه، خیلی اتفاقی چشمم خورد به متن برنامه ش!! یه کم زبونش با سی پلاس فرق داشت ولی روند کلیش همون بود!!!!! اصن یهو تمام هورمونای شادی بخش دنیا تو بدن من ترشح شد!!! :))) چقد حرص خوردم که از روز اول نمیدونستم متلب اینه و همه تمرینایی که استادشون میداده و هیشکی حل نمیکرده رو حل نکرده بودم!!!!
ساعت نه و نیم شروع کردیم و ساعت دوازده و نیم جزوه ای رو که استادشون تو کل ترم نتونسته بود درست یادشون بده رو برای همسر توضیح دادم و باز حسرت خوردیم که چرا زودتر اینو نفهمیده بودیم که کلاس خصوصی بذاریم برا همکلاسیاش و کلی کاسبی کنیم! :/
هنوز دلم میسوزه که نرسیدم تمرینایی که استادشون روز آخر براشون ارسال کرده بود رو حل کنم. اما میدونم اونقدر براش جا افتاده که میتونه هر سوالی رو حل کنه ایشالا ^___^
+ خیلی وقتا به فکرم رسیده که برم کتابای کمک درسی ریاضی رو بگیرم و بشینم دوباره سوال حل کنم و فرمولا یادم بیاد و. . الان دارم به برنامه نویسی خوندن و سوالای برنامه حل کردن هم فک میکنم!!! نه اینکه خیلی بی کارم! :))) ولی واقعا برام خیلی لذت بخشه :)
دیشب از یه مشاور اینستا وقت گرفتم تا باهاش در مورد پیجم و کم و کاستیهاش م کنم. پرسید چرا دیگران باید از تو خرید کنن؟ گفتم قیمت من یک سوم بقیه پیجاست! گفت این خیلی بده!!! بعد که حدود قیمت و زمانی که برای ساخت هر جاکلیدی میذاشتم رو پرسید، گفت انتخاب قیمتم خیلی خیلی بد بوده و نباید به قیمتی که مغازهدارا گذاشتن اهمیت میدادم، گفت کارات تمیز و خوبه و قیمت مناسب بده و خلاصه کلی از این حرفا.
روزای اولی که رو کارام همچین قیمتای پایینی میذاشتن دردم میومد. ولی از یه جایی گفتم ارزون فروختن بهتر از اصلا نفروختنه:/ ولی وقتی میشینی حساب میکنی میبینی چند میلیون پایینتر از قیمت دادی اون وخ دردت میاد:))
تصمیمات جدید اینکه جاکلیدی کلبه کمتر تولید میشه. شایدم کمکم حذف بشه کلا! و قیمتای جدید رو سعی میکنم عاقلانهتر بذارم.
احمقانهترین کار دنیا اینه که بخوای قرنطینهتو جایی جز خونه خودت بگذرونی.
از اون احمقانهتر اینه که حرف یه احمقو بدون تحقیق باور کنی و فک کنی وقتی نه به داره نه به باره درای بوشهرو بستن و نمیتونی برگردی.
دارم دیوونه میشم اینجا. یه ماااهه هی گفتن یه هفته بشینین، تا شنبه بشینین. شد یه ماه. بقیهشو چجوری تاب بیارم اینحا؟
جریان پست رو یادتونه؟
تا اونجا براتون گفتم که کارمند بازرسی پست بوشهر گفت نهایتش اینه که پنلشو میبندیم.
خب بعد چند روز حمیدرضا رفت بسته پست کرد و این آقا دوباره به ازای هر بسته دو هزار تومن گرفت!
به محض اینکه کد رهگیری به دستم رسید دوباره تو سامانه پست شکایت ثبت کردم و عکس پرینتی که متصدی پست پایگاه گرفته بود رو برای کارمند بازرسی پست بوشهر فرستادم. و گفتم دوباره پول گرفته.
گویا بازرسه زنگ زده بود به متصدیه، متصدیه هم شکش برده بود به حمیدرضا و زنگ زد به شماره فرستنده روی جعبه. به حمیدرضا گفت شما هی شکایت میکنید؟ حمیدرضا هم گفته بود آره! گفته بود واسه دو تومن شکایت کردی؟! گفته بود من شاید بخوام در ماه 100 تا بسته بفرستم. خب میشه 200 تومن! متصدیه گفته بود دیگه ازت بسته تحویل نمیگیرم! ببر تو شهر پست کن!
خب من در کسری از ثانیه این جمله رو برای آقای بازرس فرستادم و گفتم این میگه ازت بسته نمیگیرم. آقای بازرس زنگ زد و گفت غلط کرده وظیفه شه بگیره. شما هم بیا بازرسی شکایتتو کتبا ثبت کن.
ما هم فرداش رفتیم که شکایت ثبت کنیم که طبق معمول این مدت حمیدرضا فره شد و مجبور شدیم برگردیم! (بوشهریا اگه کسی اینجاست، میدون ساعت همون میدون قدسه؟؟ و سازمان حج و زیاره دقیقا کجاست؟؟ یعنی اسمش تو نقشه چیه؟؟ یا اصن اگه میدونید پست مرکزی دقیقا کجاست ممنون میشم بهم بگین) دقیقا به خاطر ندونستن اسمای عامه نتونستیم زود خودمونو برسونیم.
خلاصه که من امروز دوباره رفتم بسته پست کنم! صدای قلبمو میشنیدم که چطور با هیجان میتپه!! اولش یه کم منو علاف کرد و نفراتی که بعد من اومده بودنو راه انداخت. بعد که بسته ها رو وزن کرد و وارد سیستم کرد گفت خانم فلانی، من دوباره این دو تومنو از شما میگیرم!! ولی جون خودت نرو باز شکایت کن برا دو تومن!
اولش سکوت کردم. ولی باز روی ناچیز بودن دو تومن تاکید کرد. بهش گفتم شما دو سال پیش یه کارتن دو هزار تومنی رو به ما فروختین ده هزار تومن!! گفتم به تعداد دفعاتی که پول اضافی بگیری من شکایت میکنم!
گفت این شکایتا به جایی نمیرسه که. من رفتم پست بوشهرو توجیه کردم!
اینجا من یه کم حس کردم ممکنه راست بگه! چون من دیگه پیگیری نکرده بودم که نتیجه چی شد. ولی گفتم اوکی بازرسی به من بگه حق با شماست، من دیگه شکایت نمیکنم. تا الان که همش گفتن حق با شما نیست.
گفت تو زنگ میزنی تهران. من بوشهرو قانع کردم. گفتم من تو سامانه شکایت ثبت میکنم ولی زنگ میزنم بازرسی بوشهر!
گفت خب از دفعه بعد میگم سیستمم قطعه و بسته تو نمیفرستم! گفتم شما همین الان بگو سیستمم قطعه! گفت هیچ کاری نمیتونی بکنی وقتی سیستمم قطع باشه! گفتم شما بگو سیستمم قطعه بعد ببین من چیکار میتونم بکنم!! در ضمن من این جمله تونم حتما به بازرس پست میگم، همونطوری که وقتی به همسرم گفتی دیگه بسته نیار، بهشون گفتم!
توجهمو جلب کرد به قیمت روی برچسب و قیمت پرینت شده. خب قیمت پرینت شده بیشتر بود. گفت این مالیاته که از شما نمیگیرن از من میگیرن!(1) گفتم اولا که تو برگه پرینت شده ست و من دارم پرداخت میکنم! در ثانی (دستمو گذاشتم روی ردیف مالیات و گفتم) اینم مالیات!!
گفت این دو تومن نه منو گدا میکنه نه تو رو شاه! گفتم یه ضرب المثلی هست درمورد تخم مرغ، که اتفاقا الان قیمت تخم مرغ دو تومنه!!
تهشم کیفمو برداشتم و گفتم اگه همه مث من پیگیر بودن الان وضع مملکت این نبود!!!
تا از مرکز پست بیرون اومدم، زنگ زدم به کارمند بازرسی. اونقدددر بهش زنگ زدم که دیگه تا اسممو میگم میشناسه! گفت چرا نیومدی شکایت ثبت کنی؟ گفتم شوهرمو فرستادن ماموریت نشد که بیام. بعد تا اومدم بگم امروز چی شد، گفت وایسا بزنم اسپیکر رییسمون بشنوه چی میگی. خلاصه جربانو براش تعریف کردم. گفت هررر زمان که گفت سیستمم قطعه زنگ بزن به من. گفت به شدت پیگیر این شکایت هستن و گفت اصلا نگران هیچی نباشم! :)
البته تهشم باز گفت که نهایتا پنلشو قطع میکنیم!! ولی بازم دمشون گرم که رسیدگی میکنن!
البته خب منم واقعا کوتاه بیا نبودم خب.
خلاصه که اوففففف :)))
(1) من یه چیزی رو متوجه نمیشم! این مالیات مگه برای کسایی که درآمد دارن نیست؟؟؟ پس چرا همیشه مشتری پرداختش میکنه؟؟ یعنی الان من که تو سامانه مالیات ثبت نام کردم (به خاطر پنل پرداخت سایت و به خاطر دستگاه پوز) باید این مالیاتو از مشتری بگیرم؟؟؟ یا این مالیات بر درآمد منه؟؟؟
+ آیا اگه صدای متصدی پست رو ضبط کنم جرمه؟؟؟
درباره این سایت